1 در کارگه غیب چو نقاش نخست جویندهٔ نقش خویشتن را میجست
2 بر لوح وجود نقشها بست و در آن چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
1 ای غم عشق تو یار غار ما جز غمت خود کس نزیبد یار ما
2 کار ما با غم حوالت کردهای نی، به اینها برنیاید کارما
1 با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
2 آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
1 بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدهست خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدهست
2 باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدهست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به