در هر گذر که بی گه و گاهی نشسته ام از جامی غزل 635

در هر گذر که بی گه و گاهی نشسته ام

1 در هر گذر که بی گه و گاهی نشسته ام بهر رسیدن چو تو ماهی نشسته ام

2 گویند یک نگاه ز دور از توام بس است من هم در آرزوی نگاهی نشسته ام

3 هرگز چو پیش روی تو راهم نمی دهند بی راه و روی بر سر راهی نشسته ام

4 پیش درت به خاک مذلت فتاده ام گویی به صدر مسند جامی نشسته ام

5 دور از تو زیستن گنه آمد مرا مران کاین جا برای عذر گناهی نشسته ام

6 چون نیست محرمی که زنم پیش او دمی دمساز اشک و همدم آهی نشسته ام

7 جامی صفت گرفته به کف عرض حال خویش در شاهراه موکب شاهی نشسته ام

عکس نوشته
کامنت
comment