-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بهر جا وصل از دوری نکوتر بجز یک جا که مهجوری نکوتر
2 رهد عطشان ز مردن آب خوردن بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
3 چه جا آنجا که یار آید ز در باز برای آنکه بر دشمن کند ناز
4 ز یاران رنج به کاو بر تن آید که بهر گوشمال دشمن آید
5 غذا به گر خورم از پهلوی خویش کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
6 به ار خون جگر باشد به جامم که ریزد ساغر غیری به کامم
7 ز شبهای سیه چندان نسوزم که شمع از آتش غیری فروزم
8 ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست کدام است آنکه بربندیم بر دوست
9 چو آمد یار خوش بر روی اوباش به رغم هر که خواهد باش گو باش
10 به کام تشنه وانگه آب حیوان هلاک آن دل کز او برگیری آسان
11 به ساغر کوثر و دلدار ساقی حرام آن قطرهای کاو مانده باقی
12 چو عمر رفته را بخت آورد باز از آن بدبختتر کو کورد باز
13 ز شیرین کوهکن را جام لبریز بهانه گو شکر گو باش پرویز
14 به کوه این نامراد سنگ فرسای به نقش پای شیرین چشم تر سای
15 ز درد جان گداز و آه دل سوز ز شب روزش بتر بودی شب از روز
16 همه شب از غم جانان نخفتی خیالش پیش چشم آورده گفتی
17 که او از یاد ناشادم نرفته ز چشم ار رفته از یادم نرفته
18 ز جان از تاب زلفم تاب برده ز چشم ار چشم مستم خواب برده
19 نگفتی چون برفتم کیم از ناز نگفتم عمر رفته نایدم باز
20 نگفتی با وفا طبعم قرین است نگفتم عادت بختم نه این است
21 نگفتی گشت خواهم آشنامن نگفتم راست است اما نه بامن
22 نگفتی دل ستانم جانت به خشم نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
23 نگفتی راز تو با کس نگویم نگفتم گویی اما پیش رویم
24 نگفتی خسروان از من به تابند نگفتم ره نشینان تا چه یابند
25 نگفتی یکدلم با ره نشینان نگفتم پیش آنان وای اینان
26 نکردی آنچه نیرنگت بیاراست بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
27 به وصل خود نگشتی رهنمونم بیا بنگر که از هجر تو چونم
28 چو بنشستی به دلخواهی به پیشم بیا بنگر به دلخواهی خویشم
29 ببین از درد هجرم در تب و تاب ز چشم و دل درون آتش و آب
30 مرا گفتی چو دل در عشق بندی دهد عشقت به آخر سر بلندی
31 بلندی داده عشق ارجمندم ولی تنها به این کوه بلندم
32 مرا از بهر سختی آفریدند نخست این جامه را بر تن بریدند
33 شدم چون از بر مادر به استاد سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
34 همی بر سختیم سختی فزودند به بدبختیم بدبختی فزودند
35 بدان سختی چو لختی چاره کردم ز آهن رخنهها در خاره کردم
36 فتادم با دلی سنگین سر و کار که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
37 کجا آهن که با این سخت جانم اگر کوشم در او راهی ندانم
38 بسی خارا به آهن سوده کردم از این خارا روان فرسوده کردم
39 نگارا وقت دمسازیست بازآ مرا هنگام جانبازیست بازآ
40 که از جان طاقت از تن تاب رفته در این جو مانده ماهی آب رفته
41 بر این کهسار تاب ای ماهتابم فرو نارفته از کوه آفتابم
42 همی ترسم که ای جان جهانم نیایی ور رود بر باد جانم
43 گر از جان دادنم بیمیست زان است که جان بهر نثار دلستان است
44 به سختی با اجل زان میستیزم که باز آیی و جان بر پات ریزم
45 به هجران سخت باشد زندگانی به امید تو کردم سخت جانی
46 اجل را میدهم هر دم فریبی مگر یابم ز دیدارت نصیبی
47 به حیلت روزگاری میگذارم که جان در پای دلداری سپارم
48 چه بودی طالعم دمساز گشتی که جان رفته از تن بازگشتی
49 زمانی روی گلگون کن بدین سوی ز گردش بخت را گلگونه کن روی
50 براین کوه ار شدی آن برق رفتار چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
51 وگر از نعل او فرسودی این کوه ز من برخاستی این کوه اندوه
52 نمی گویم کزین کارم نفور است به کار سخت همدستی ضرور است
53 گرم همدست سازی پای گلگون کنم این کوه را یک لحظه هامون
54 خیالت گر چهای بیگانه کیشم نخست آمد به همدستی خویشم
55 ولی چندان فریب و ناز دارد که از شوخی ز کارم باز دارد
56 چنین میگفت و خون دیده باران از آن کهسار چون سیل بهاران
57 زمانی دیده بست و بیخود افتاد چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
58 به نام ایزد یکی دشت از غزالان همه بالا بلندان خردسالان
59 همه در زیر چتر از تابش خور چو تاووسان چتر آورده بر سر
60 در فردوس را گفتی گشادند که آن حورا وشان بیرون فتادند
61 همه صید افکنان در راه و بیراه کمند زلفشان بر گردن ماه
62 همه گلچهرگان با زلف پرچین از ایشان دشت چون دامان گلچین
63 سگ افکن در پی آهو به هر سو همه در پویه چون سگ دیده آهو
64 ز مژگان چنگل شاهین گشاده چو شاهین در پی کبکان فتاده
65 شراب لاله گونشان در پیاله همه صحرا تو گفتی رسته لاله
66 زمین از رویشان همچون گلستان هوا از مویشان چون سنبلستان
67 بت گلگون سوار اندر میانه روان را آرزو دل را بهانه
68 ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل ز صورت شعله زن در خانه زین
69 خرد زنجیری زلف بلندش سر زنجیر مویان در کمندش
70 قمر از پیشکاران جمالش جنون از دستیاران خیالش
71 بلا را دیده بر فرمان بالاش اجل را گوش بر حکم تقاضاش
72 نگاه فتنه بر چشمان مستش فلک را دست بیرحمی به دستش
73 دل آشوبی ز همکاران مویش جهانسوزی ز همدستان خویش
74 شه از گنج گهر او را خریدار فقیر از آه شبگیرش طلبکار
75 به آن از زلف طوق بندگی نه به این از لب شراب زندگی ده
76 چو چشم افتاد به روی کوهکن را همی مالید چشم خویشتن را
77 به خود میگفت کاین آن سرونازست که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
78 که شد سوی گدایان رهنمونش که ره بنمود سوی بیستونش ؟
79 کدام استاد این افسونگری کرد ؟ که این افسون به کار آن پری کرد ؟
80 که راهش زد که اندر راهش آورد ؟ به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
81 کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟ که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
82 مگر راه سپهر خویش دارد که ره بر این بلندی پیش دارد
83 در این بد کآمد از آن دلفریبان بتی چون سوی رنجوران طبیبان
84 پی آگاهی فرهاد مسکین فرستادش مگر بانوی شیرین
85 سخنهایی که بود از بیش و کم گفت برهمن را ز آهنگ صنم گفت
86 حدیث نامهٔ شاه جهان را جواب نامهٔ سرو روان را
87 گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت تمامی را به گوش کوهکن گفت
88 از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد به جایی شد که چشم کس مبیناد
89 تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد نثار پای گلگون بر لب آورد
90 چو سیلاب از سر کوه آن یگانه به استقبال شیرین شد روانه
91 شکر لب یافت اندر نیمه راهش به سد شیرینی آمد عذر خواهش
92 به کوه آمد نگار لاله رخسار چو خورشیدی که او تابد به کهسار
93 رسید آنجا که مرد آهنین دست به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
94 رسید آنجا که عشق سخت بازو به کوه افکنده بد غارت به نیرو
95 شده سد پاره کوه از عشق پر زور بدانسان کز تجلی سینه طور
96 چو پیش آمد رواقی دید عالی که کردش دست عشق از سنگ خالی
97 شکسته طاق چرخ دیر بنیاد به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
98 همی شد تا به سنگی شد مقابل که بر تمثال آن شیرین شمایل
99 بگفت این سینهٔ فرهاد زار است که در وی نقش شیرین آشکار است
100 به زلف خویش دستی زد پریوش نگشت از حال خود آن نقش دلکش
101 از آنجا یافت کان تمثال خویش است که احوالش نه چون احوال خویش است
102 و یا استاد چینی کرده نیرنگ یکی آیینه بنمودهست از سنگ
103 تبسم را درون سینه ره داد به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
104 به شوخی گفت کای مرد هنرور تو گویی بوده شیرینت برابر
105 مرا خود یک نظر افزون ندیدی چسان این صورت دلکش کشیدی
106 اگر گویم هنر بود این هنر نیست چنین تمثال کار یک نظر نیست
107 بگفت آن یک نظر از چشم دل بود از آنش دست هجران محو ننمود
108 چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل از آن دارم شب و روزت مقابل
109 بگفت این نقش بد گو را بهانهست به بی پروایی شیرین بهانهست
110 همی گوید که آن کاین نقش بستهست چو دل شیرین به پهلویش نشستهست
111 که کس نادیده نقش کس نپرداخت و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
112 بگفتا داند این کاندیشد این راز که این صورت که بر مه زیبدش ناز
113 برهر کس که جای از ناز دارد ز بس شوخی زکارش باز دارد
114 دلی از سنگ باید جانی از روی که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
115 چو شیرینش چنین بی خویشتن دید به بیهوشی صلاح کوهکن دید
116 بگفتا بایدش جامی که پیمود به مستی چند حرفی گفت و بشنود
117 اگر حرفی زند مستی بهانهست توان گفت او به بد مستی نشانهست
118 وزین غافل که عاشق چون شود مست لب از اسرار عشقش چون توان بست
119 مگر میخواست وصف نوگل خویش عیان تر بشنود از بلبل خویش
120 به دور آمد شرابی چون دل پاک روان افروز دور از هر هوسناک
121 میی سرمایه عشق جوانی کمین تعریفش آب زندگانی
122 به صافی چون عذار دلنوازان به تلخی روزگار عشقبازان
123 سراپا حکمت و آداب گشته فلاتونیست در خم آب گشته
124 ادبها دیده از خردی زدهقان شده در خورد بزم پادشاهان
125 نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت نمود از لعل تر یاقوت را قوت
126 از آن رو جام می جان پرور آمد که روزی بر لب آن دلبر آمد
127 چو جام از لعل او شد شکر آلود به آن تلخی کش ایام پیمود
128 چو جوش باده هوش از دل ربودش که چندان گشت آشوبی که بودش
129 جنون کش با خرد گرگ آشتی بود چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
130 که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست نیاید صحبت عقل و جنون راست
131 خرد عشق و جنون را دید همدست از آن هنگامه رخت خویش بر بست
132 ادب را رفت گستاخی به سر نیز که گستاخیست جا ننگ است برخیز
133 حجاب این کشمکش چون دید شد راست به او کس تا نگوید خیز برخاست
134 خرد با پیشکاران تا برون راند جنون با دستیاران در درون ماند
135 حجاب عقل رفت و جای آن بود حجاب عشق بر جا همچنان بود
136 حجاب عشق اگر از پیش خیزد به مردی کاب مردان را بریزد
137 چه غم گر عشق داور پرده رو نیست که خورشید است و چشم بد بر او نیست
138 ولی عشقی که نبود پردهاش پیش زیان بیند هم از چشم بد خویش
139 که عاشق چون نظر پرورده نبود همان بهتر که او بیپرده نبود
140 چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
141 از آتش سوختن از پرده پیش است که او خود پردهٔ سیمای خویش است
142 چو شیرین کوهکن را پرده در دید به شیرینی از او در پرده پرسید
143 که ای چینی نسب مرد هنرمند به چین با کیستت خویشی و پیوند
144 در آن شهری ز تخم سر بلندان و یا از خاندان مستمندان
145 تو با فرهنگ و رای مهترانی نپندارم که تخم کهترانی
146 نخستین روز کت پرسیدم از بوم نگردید از نژادت هیچ معلوم
147 همی خواهم که دست از شرم شویی نژاد خویشتن با من بگویی
148 دگر گفتش تو گویی بت پرستی کت اندر بت تراشی هست دستی
149 بسی نقش است در این کوه خارا نباشد همچو این صورت دل آرا
150 بدو فرهاد گفت آری چنین است ز چینم بت پرستی کار چین است
151 تو ای بتگر به چین منزل گزینی به غیر از بت پرستی می نبینی
152 چنین می رفت در اندیشهٔ من کز اول روز دانی پیشهٔ من
153 ولی معذوری ای سرو سمن سا که یک سرداری و سد گونه سودا
154 صنم ازناز دستی برد بر روی به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
155 که ای از تیشه رکش کلک مانی ترا بینم به مزدوران نمانی
156 غریبی پیشه ور از کارفرما ز سودای زر و نه فکر کالا
157 اگر روی زمین گردد پر از در ترا بینم که چشم دل بود پر
158 همه گوهر ز نوک تیشه داری نخواهی زر چه در اندیشه داری
159 چنین بیمزد این زحمت کشیدن مرا بار آورد خجلت کشیدن
160 کشی رنج و هوای زر نداری اگر رنج دو روزه بود باری
161 کرا داری بگو در کشور خویش که نه داری سر او نه سر خویش
162 به حق آشنایی ها که پیشم سراسر شرح ده احوال خویشم
163 از این گفتار فرهاد هنرمند به خود پیچد و خامش ماند یکچند
164 وزان پس شرح غم با نازنین گفت چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
165 که ای لعلت زبانم برده از کار زبانت بازم آورده به گفتار
166 چه میپرسی که تاب گفتنم نیست و گر چه هم دل بنهفتنم نیست
167 شنیدم ای نگار لاله رخسار دلی داری غمین جانی پرآزار
168 گلت پژمرده و طبعت فسردهست که سودا در مزاجت راه بردهست
169 به حیلت کوه و صحرا میسپاری که یک دم خاطری مشغول داری
170 چه باید بر سر غم غم نهادن به فکر غم کشی چون من فتادن
171 به چنگ و باده ده خود را شکیبی نه از درد دل چون من غریبی
172 ولی گویم به پیشت مشکل خویش به امیدی که بگشایی دل خویش
173 مگو از غم، ره غم چون توان بست که می گویند خون با خون توان بست
174 نگویم کز غمم آزاد سازی که از غم خاطر خود شاد سازی
175 بدان ای گل عذار مه جبینم که من شهزادهٔ اقلیم چینم
176 من از چینم همه چین بت پرستند چو من یک تن ز دام بت نرستند
177 مرا مادر پدر بودند خرسند ز هر کام از جهان الا ز فرزند
178 پدر گفتهست روزی با برهمن که گر بت سازدم این دیده روشن
179 به فرزندی نماید سرفرازم مر او را خادم بت خانه سازم
180 چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد مرا شش ساله در بتخانه آورد
181 یکی بتگر در آنجا رشک آذر مرا افتاد خو با مرد بتگر
182 چو بت می کردم از جان خدمت او که بد میل دلم با صنعت او
183 از آن خدمت روان او برافروخت هر آن صنعت که بودش با من آموخت
184 برهمن بت تراشی داد یادم بماند آن خوی طفلی در نهادم
185 چو از چشم محبت سوی من دید چنان گشتم که استادم پسندید
186 بتی باری به سنگی نقش بستم ربود آن بت عنان دل ز دستم
187 شب و روزم سر اندر پای او بود سرم پیوسته پر سودای او بود
188 بسی گشتم که او را زنده بینم به جان آن گوهر ارزنده بینم
189 ندیدم در همه چین همچو اویی شدم شیدایی و آشفته خویی
190 از آن آشوب بی اندازه من همه چین گشت پرآوازه من
191 همه گفتند شادان نیک بختی زباغ خسروی خرم درختی
192 کش اول بت می صورت چشاند به معنی بازش از صورت کشاند
193 همه بامن نیاز آغاز کردند مرا از همگنان ممتاز کردند
194 برهمن چون مرا بی خویشتن دید مرا همچون صنم خود را شمن دید
195 من از سودای بت ز آنگونه گشته که فرش بت پرستی در نوشته
196 هجوم خلق و عشق بت چنان کرد که دورم عاقبت از خانمان کرد
197 سفر کردم ز صورت سوی معنی ترا دیدم بدیدم روی معنی
198 چه بودی باز چشمش بازگشتی هم از صورت به معنی بازگشتی
199 وصال از دیدهٔ جانت گشادهست ترا نیز اینچنین کاری فتادهست
200 هوسهای دل دیوانه تو همه بت بوده در بتخانهٔ تو
201 خیال منصب و ملک و زن ومال هوای عزت و سلمن و اقبال
202 هنرهایی که بود آخر و بالت سراسر نقص میدیدی کمالت
203 همه چون بت پرستیهای خامه سیاه از وی چو بختت روی نامه
204 چو با عشق بتان افتاد کارت شرابی شد پی دفع خمارت
205 ز صورت های بی معنی رمیدی چنان دیدی که در معنی رسیدی
206 بسی از سخت گوییهای اغیار به سنگ و آهن افتادت سر و کار
207 بسی آه نفس را گرم کردی که تا سنگین دلی را نرم کردی
208 بر دلها بسی رفتی به زاری که نقش مهر بر سنگی نگاری
209 جفاها دیدی از بیگانه و خویش ز جور دلبر و کین بداندیش
210 که گردیدی و سنجیدی کنونش فزودن دیدی زکوه بیستونش
211 لبی دیدی که از شیرین کلامی شکر را داده فتوا بر حرامی
212 رخی دیدی که خورشید سحر تاب چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
213 بدیدی مویی آتش پرور عشق هزاران خسرو اندر چنبر عشق
214 قدی دیدی خرام آهو زشمشاد به رعنایی غلامش سرو آزاد
215 تذروی دیدی از وی باغ رنگین خضاب چنگلش از خون شاهین
216 غزالی دیدی از وی دشت را زیب و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
217 بهشتی دیدی از وی کلبه معمور سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
218 اگر چه آن هم از صورت اثر داشت ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
219 اگر چه نقش آن صورت زدت راه ولی جانت ز معنی بود آگاه
220 ترا گر نی دل و گردیده بودی چو فرهادش به معنی دیده بودی
221 برو شکری کن ار دردی رسیدت که آخر چاره از مردی رسیدت
222 که معنیهای مردم صورت اوست جنون سرمست جام حیرت اوست
223 هر آن معنی که صورت را مقابل کجا بند صور بگشاید از دل
224 چو بحر معنی آید در تلاطم شود این صورت معنی در او گم
225 در این معنی کسی کاو را نه دعویست یقین داند که صورت عین معنیست
226 به نام خالق پیدا و پنهان که پیدا و نهان داند به یکسان
227 در گنج سخن را میکنم باز جهان پر سازم از درهای ممتاز
228 حدیثی را که وحشی کرده عنوان وصالش نیز ناورده به پایان
229 به توفیق خداوند یگانه به پایان آرم آن شیرین فسانه
230 که کس انجام آن نشیند از کس که در ضمن سخن گفتندشان بس
231 حکایتها میان آن دو رفتهست که نه آن دیده کس ، نی آن شنفتهست
232 شبی در خواب فرهاد آن به من گفت که چشمم زیر کوه بیستون خفت
233 که آن افسانه کس نشنیده از کس که من خواهم که بنیوشند از این پس
234 ز وحشی دید یاری روی یاری وصالش داشت از یاری به کاری
235 بسی در معانی هردو سفتند به مقداری که بد مقدور ، گفتند
236 به نام خسرو و فرهاد و شیرین بیان عشق را بستند آیین
237 ولی ز آن قصه چیزی بود باقی که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
238 ز دور جام مردافکن فتادند سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
239 شدند اندر هوای وصل جانان به گیتی یادگاری ماند از آنان
240 کنون آن خامه در دست من افتاد که آرد قصهای شیرین ز فرهاد
241 چو شرح حال خود را کوهکن گفت ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
242 وصال اینجا سخن را بس نمودهست نقاب از چهرهٔ جان بس نمودهست
243 ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد که بس کام از لبش زان گفتگو داد