- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
2 صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
3 آن چنان مست خرابم بخرابات امروز که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
4 صفت نور ترا دید ورای انوار ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
5 ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
6 حالت هستی تو خانه دل کرد خراب هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
7 قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور