منم اینکه گشتست از کمال‌الدین اسماعیل قصیده 2

کمال‌الدین اسماعیل

آثار کمال‌الدین اسماعیل

کمال‌الدین اسماعیل

منم اینکه گشتست ناگه مرا

1 منم اینکه گشتست ناگه مرا دل و دامن از چنگ محنت رها

2 منم اینکه از گردش روزگار شدست آرزوی جانم وفا

3 منم اینکه در ظلمت جور و ظلم چو یونس شدم مستجاب الدّعا

4 منم باز در پیش صدر جهان زبان برگشاده بشکر و ثنا

5 همی بینم اینو بچشم و هنوز نمی گردد از خویش باور مرا

6 ابطحاء مکّة هدا الّذی اراه عیاناً و هذا انا

7 زهی جیب تو مطلع صبح عدل زهی آستینت غلاف سخا

8 زمهرت طر ازیده چهره صباح زقهرت بشولیده گیسو مسا

9 چو رای تو تدبیر کلّی کند بود آفتاب و خط استوا

10 نگوید ضمیر توالّا صواب نبندد خیال تو نقش خطا

11 کف آب در کلبن آتش زند کجا گشت قهر تو فرمان روا

12 کجا لطف تو مهربانی نمود کند دانه را تربیت آسیا

13 ببازار قدرت چه باشد فلک یکی اطلس کهنۀ کم بها

14 ز آزاد مردی تو چون سوسنی که هم خوش زبانی و هم خوش لقا

15 بدندان گوهر بخاید صدف زشرم لبانت لب خویش را

16 مظفّر ضمیر تو بر معظلات چو بر خیل ظلمت سپاه ضیا

17 اگر بحر و کان خوانمت گاه جود چنان دان که گفتم ترا ناسزا

18 در ایّام عدل تو از راستی کمان نیز سرباز زد زانحنا

19 نهادست خوان کرم همّتت بآفاق در داده بانگ صلا

20 دعای تو کر کوه کر بشنود جزآمین نگوید زبان صدا

21 کسی کو زخاک درت سرمه کرد نیاید بچشم اندرش تو تیا

22 خرد سرّ غیبی کند فهم ازو چو گوید سر کلک تو لوترا

23 بگستاخی آنگه گه گه فلک دهد بوسه سّم سمند ترا

24 خیالی کژ از صورت ماه نو همی گردد اندر دلش دایما

25 که اندر ترفّع هلاکش کند بنعل سم اسب تو اقتدا

26 زهی نعت حلمت ززین الحصی زهی وصف بأست شدید القوی

27 یکی داستانست ما را دراز بری از دروغ و جدا ز افترا

28 از آنها که در غیبت خواجه رفت درین شهر خاصه بر اصحابنا

29 چه از پادشاه و چه از زیر دست چه از پیشکار و چه از پیشوا

30 اگر سمع عالی نگردد ملول مفصّل بگویم همه ز ابتدا

31 نخستین بتاراج بردند دست زغارت شدند اغبیا اغنیا

32 بخواندند جاسوا خلال الدیّار محابانبد هیچ بر اولیا

33 نهان خانه ها بی دیانت شدند بنا اهل کردند امانت ادا

34 حدیثش زده دسته سنجاب بود کرامایه بد دستۀ گندنا

35 کشیدند زرها و کردند پس ززّر کشیده کلاه و قبا

36 چو راز دل عاشق از اشک شد دفاین هویدا زستر خفا

37 فزلزلت الارض زلرالها واخرجت الارض اثقالها

38 چو از غارت رخت فارغ شدند ببردند خانه باعیانها

39 همه قابل نقل و تحویل گشت سرای و دکان ها و خان و بنا

40 بسا خاندانهای پیر قدیم که بودش عصای ستون متّکا

41 که از اوج چرخش بیک دستبرد فکندند ناگه بتحت الثّری

42 چنان شد پراکنده از هم که نیز نکردند با هم دو خشت التقا

43 چو دندان پر از رخنه دیوار لیک خلالی نکرده بدو در رها

44 شده خیره چون ناکسی بر طباع خلل بر خللها فنا بر فنا

45 اذّا دکّت الارض منشور خاک بر ایوانها نقش نطوی السمّا

46 لب بام کرده زمین بوس در ستونها ز ضجرت برفته زجا

47 قواعد زخانه نشینی ملول بیک ره شده در جوار جلا

48 زخوامی شده خشتها خر سوار بیفتاده از قالب انزوا

49 بتنگ آمده آجر اندر نهفت تفرّج گزیده بصحن فضا

50 وطن کرده بدرود خاک دمن بپشت خران رفته باروستا

51 مساکن چو سکّان شده منزعج که چونین همی کرد وقت اقتضا

52 زسودای سیم و زر اندوختن شده مغز قومی پر از کیمیا

53 دگرباره آن ضربهای عنیف وزان قسمت زرّ بی منتها

54 تهی دست چون سر و در تخته بند درم دار چون سکّه خورده قفا

55 چو دوک این یکی ریسمان در گلو چو چرخ آن یکی کنده بر دست وپا

56 یکی برکشیده رک از تن چو چنگ یکی کعب سوراخ کرده چونا

57 یکی کرده پیرایه از زن برون یکی کرده پیراهن از تن جدا

58 یکی چوب بر سرکه بفروش هین یکی در شکنجه که بشتاب ها

59 کشیدند از چشم نرگس برون زری رسته کان بد بمهر خدا

60 بیفسرد در ناخن غنچه خون که بود از شکنجه تنش در عنا

61 زن پارسا چون گل پارسی برون افتاده ز پرده سرا

62 بمجمع زبهر دو سه خرده زر شخوده رخان و دریده وطا

63 همی کرد دندان کنان زیر چوب شکوفه ز خود سیم خود را جدا

64 سر آزاد از آن قوم سوسن برست بزخم زبان و بطال البقا

65 توانگر که بد ساخته چون رباب همه ساز و اسباب عیش از غنا

66 همش در جهان نام و آوازه بود همش دستگاهی بساز و نوا

67 هم او را خزینه همش پرده دار همش کاسه بود و همش گردنا

68 گه او را مغمّز و شاق چگل گهی ترجمانش نگار خطا

69 خرش را زابریشم افسار و تنگ سرش را کنار بتان تکیه جا

70 نخستش کشیدند در چار میخ بدادند پس کوشمالش سزا

71 ببستند دست و زدندش بچوب که هان! تا چه داری بیاور هلا

72 خروشید بسیار و سودی نداشت بجز نقد موزون که می کرد ادا

73 ککنون خانه و دست و کاسه تهی فرا داشته پنجه همچون گدا

74 ضعیفی که چون سوزن تنگ عیش زدامن درازی بد اندر عنا

75 هم اسباب رزقش گره برگره هم ابواب دخل وی از تنگنا

76 تن آهنین کرده چون ریسمان زسعی و تکاپوی بی انتها

77 بدان تا دو سه خرقه آرد بهم بسر می دویدی در اطرافها

78 گرفتند زارش بگیسو کشان بسفتند گوشش بدست جفا

79 کشیدندش از جامه بیرون چنان که بروی نماندند یکرشته تا

80 وزان شیون خانه ها سوز نو که بد خانه پرداز تر از وبا

81 مساجد شده خنق پارگین منابر شده هیزم شوربا

82 کجا اهل قبله به وی مژه همی خاک رفتندش از بوریا

83 کنون بینی آنرا بروز سپید ملا از نجاست چو کنج خلا

84 سگ مرده افتاده در موضعی که بد جای پیشانی اولیا

85 بصفّ خران گشته آراسته مساجد که بد خانۀ اتقیا

86 چو اوتاد در سجده افتاد سقف چو ابدال گشته ستونها دوتا

87 امامان چو قندیل آویخته چو سجّاد افکنده محرابها

88 مناره همی زد کله بر زمین که باخاک کردند یکسان مرا

89 بتعجیل گهواره را مادران برون برده از خانه با صد بکا

90 شده همنشین سگ کوی خویش عروسان پاکیزه با کدخدا

91 یکی زار و گریان که ، واخان و مان! یکی نوحه گر ، کآه !رسواییا!

92 بسا روی پوشیده کو نامدی زخانه برون روز سور و عزا

93 کنون از سر عجز و بیچارگی گرفتست بیگانه را آشنا

94 ز بی خانگی خفته در مسجدی زن پیر با دختر پارسا

95 وزان نازنینان که آواره اند در اطراف گیتی بسا و بسا

96 بیاروی و خندق نگه کن ببین که چون باشگونه ست این ماجرا

97 ز خندق تنم زنده در زیر خاک ز بار و سر مردگان بر هوا

98 نه بر طفل رحمت نه از پیر شرم نه آزرم خلق و نه روی و ریا

99 نه کس را پژوهش که این را چه جرم نه کس را دلیری که گوید : چرا؟

100 تعصّب گری نیست، انصاف کو مسلمانی و پس بدینها رضا؟

101 تعصّب چه باشد ؟ که این رسم و راه ندارند ابخازیان هم روا

102 چنین رسم و آیین و پس لاف آن که هستیم اما امّت مصطفی؟

103 چه تأویل براین چنینها نهند قیامت نخواهد بدن گوییا

104 بلایی که ما را ز هجرت رسید بگویم که موجب چه بود اوّلا

105 هرآنکس که کفران نعمت کند بحرمان ازو می شود مبتلا

106 بسی سالها بود کآسوده بود سپاهان باقبال و جاه شما

107 نه از باد گل را پراکندگی نه بر سایه از تیغ مهر اعتدا

108 نه بی خطبۀ بلبلان در چمن شدی محرم غنچه باد صبا

109 نه شمشیر کردی ز روی ادب برهنه تن خویشتن بر ملا

110 ز کوتاه دستی در آن روزگار نبد جاذبه در تن کهربا

111 درو دعوی روز روشن نشد مگر کز دو صبحش بد اوّل گوا

112 نه با حاکمان نسبت قصد و میل نه بر قاضیان و صمت ارتشا

113 قلم گرچه بیمار بود و ضعیف همی از مزوّر نمود احتما

114 هرآنکس که تلبیس کردی چوشام چو صبحش به تشهیر بودی جزا

115 زر ارچه دو روییست در طبع او بکتمان شهادت نکردی ادا

116 بسان ترازو شدی سنگسار بزر هرکه مایل شدی از هوا

117 ندانست کسی قدر این موهبت بنشناخت کس کنه این اعتنا

118 چو شاکر نبودیم از آن لاجرم اسیر امیری شدیم از قضا

119 خرابی کن و خام چون طبع می جگر سوز و زر بر چو نرد دغا

120 همه کندن و کشتن و سوختن نه ترس از خدا و نه از کس حیا

121 بجرم یزیدی زر این مباح بوزر مخالف دم آن هبا

122 مدارس چو رسم کرم مندرس مکارم سیه رو چو دست قضا

123 درخت هنر همچو شاخ گوزن فرمانده بی برگ و نشو و نما

124 گرانمایه را کار در انحطاط فرو مایه را پایه در ارتقا

125 همه ملک موقوف و موقوف ملک همه ده کیا آن و ده بی کیا

126 چو روز قیامت گریزان شده پدر از پسر ، اقربا ز اقربا

127 نه کس را گناهی بجز زندگی نه کس را پناهی بجز اختفا

128 همه خسته و مرهم از دست دور همه غرق و بیگانه از آشنا

129 نه برگ خموشی نه یارای گفت نه پایان خوف و نه بوی رجا

130 چو یارای مسعود صاعد نبود چه گفتیم؟ بوالقاسم بوالعلا

131 زکفران نعمت مثل زد خدای بقرآن در ، از حال شهر سبا

132 یکی شهر بود آن بر آراسته خوش و ایمن ، از مال و نعمت ملا

133 دو بستان زیباش از چپ و راست پر از گونه گون ساز و برگ نوا

134 زهاب وی از کوثر و سلسبیل مریضش نسیم و درستش هوا

135 زلالش رحیق و نبانش شکر نهال وی از سدرة المنتهی

136 گل و سوسن او ز اخلاق نغز برو میوۀ او زبرّو عطا

137 لقب یافته بلدة طیّبه و ربّ غفور اندرو مقتدا

138 چو اعراض کردند از شکر حق یکی جانور کرد ایزد فرا

139 که ناگه بدندان خبث و فساد بسیل العرم دادشان بر فنا

140 دو بستانشان شد دو بستان بدل پر از حنظل تلخ و خار گیا

141 درختش همه خار چشم و جگر نباتش همه تخم جور و جفا

142 نه در چشمه آب و نه در ابر نم نه بر شاخها گل ، نه گل را روا

143 نه در زیر سایه ، نه از بر ثمر نه بوی وفا و نه رنگ صفا

144 ز نام سپاهان قیاس ار کنیم سبا خود بود نیمۀ شهر ما

145 بحمدالله آن دور جور سدوم نهان گشت در پرده انقضا

146 فکندند در بستگیها کلید نهادند بر خستگیها دوا

147 لقای تو شد بستگان را نجات حدیث تو شد خستگان را شفا

148 ز فرّ قدومت بگردون رسید ز دیوار و در : مرحبا ! مرحبا!

149 بلی مه زند طبل زیر گلیم چو خورشید تابان شود در غطا

150 سلیمان چو انگشتری گم کند شود دیو بر آدمی پادشا

151 پرستند گوساله را قوم او چو موسی بحضرت کند التجا

152 چو خورشید تابنده غایب شود شگفتی نباشد ظهور سها

153 نپاید کنون چشم بندیّ خصم چو شد دست کلک تو مشکل گشا

154 خیالات جادو بود باد پاک چو انداخت از دست موسی عصا

155 فراق تو هرچند ما را سپرد بچنگال شیرو دم اژدها

156 چو روی تو دیدیم این گفته ایم : لقد احسن الله فیماضی

157 نه مدح تو بود اینکه منظوم شد ولکن شکونا الی المشتکی

158 بغربال فکرت ببیز این سخن که یابی درو خردۀ کیمیا

159 برآرد بسی گوهر شب چراغ ازین بحر غوّاص ذهن و ذکا

160 نگردد بایطا معیب این سخن که نظمیست بر گونه گون ماجرا

161 رهی را چنان کز تو زیبد بدار چو دانی که هستش بتو انتما

162 مکدّر نگشتش بعهد دراز زباد مخالف زلال صفا

163 ترا رسم تشریف و ما را مدیح فراوان همی کرد باید قضا

164 بقیتم لشمل العلی ناظماً سجیس اللیالی بر غم العدی

165 رفیع الندی حلیف الندی رحیب الفناء مهیب السطی

166 چو خر گه زدی خصم را بر زمین چو خیمه بکش دامن کبریا

167 زدون همّتی گر زر انداخت خصم تو جز نام نیکو مکن اقتنا

168 زفرزند و جاه و جوانیّ و مال ممتّع بمان تا بیوم الجزا

عکس نوشته
کامنت
comment