- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 منم یکتا که جمله دستگیرم بمیرانم تمامت من نمیرم
2 منم حییّ که دایم زنده باشم که بیخ بدکنش برکنده باشم
3 ستانم داد مظلومان ز ظالم بذات خویش من پیوسته قائم
4 جهان و هرچه در هر دو جهان است بر من جمله بی نام و نشانست
5 خدایم من خدایم من خدایم که از هر عیب و سهوی من جدایم
6 من آوردم تمامت اندرین جای برم بار دگر در غیر ماوای
7 یکی بردم در اوّل هم در آخر نمودم خویشتن در عین ظاهر
8 همه در خویشتن پیدا نمودم ز دید خود چنین غوغا نمودم
9 ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد بجز من هیچکس اللّه نباشد
10 ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست که من در بود خود هستم دگر نیست
11 من آوردم شما را هم بدنیا برم من جمله اندر سوی عقبی
12 کجا و همت تواند کرد ادراک که ادراکست و عقل افتاده در خاک
13 منزّه آمدم از جمله خلقان منم بیشک نمود جمله میدان
14 خدائی مر مرا باشد سزاوار که گر خواهم بیامرزم به یک بار
15 خدائی مر مرا باشد بتحقیق که هر کس را ببخشم عین توفیق
16 دهم توفیق دیدارم ببیند ابا من در میان جان نشیند
17 منم یکتای بی همتا که بودم نمود جملگی در بود بودم
18 ز وصف ذات پاکم عقل ماندست از آن پیوسته اندر نقل ماندست
19 ز وصف ذات پاکم جان چه گوید اگر جز دید من چیزی بجوید
20 ز وصف من تمامت گنگ و لالند ز من اندر تجلّی جلالند
21 ز وصف من تمامت گشته حیران که ما هستیم اندر پرده پنهان
22 ز وصف من همه در بحر مانند اگرچه بود هم خود نمایند
23 کجاوصفم تواند کرد هر کس که من در دید خود اللّهم و بس
24 کجا وصفم تواند کرد هر جان منم جسم و منم جان اندر اعیان
25 حقیقت من منم یکتا و دلدار ز ذات خویشتن مائیم جبّار
26 عیانم در همه چیزی تو بنگر بجز دیدارما تو هیچ منگر
27 فلک گردان ز من وز شوق مدهوش کواکب جمله حیرانند و خاموش
28 مه از شوقم گدازانست هر ماه سپر انداخته از بیم من شاه
29 کنم من شمس هر شام رخ زرد که از دیدار من باشد پر از درد
30 ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش بمانده در درون پرده خاموش
31 ملایک جمله در من راز بینند که در دیدار ما خلوت گزینند
32 که عرش از دید من بر قطرهٔ آب بماندست اندر اینجا عین غرقاب
33 ز بودم فرش گوناگون پدیدار نموده رخ در این دیدار پرگار
34 ز عینم در بهشت افتاده دائم نموده روح و ریحان گشته قائم
35 ز دوزخ کس امان من ندارد که اینجا جز عیان من ندارد
36 منم بیچون و دانم راز جمله منم انجام و هم آغاز جمله
37 منم دانا و بینا در دل و چشم که بر بنده نگیرم زود من خشم
38 منم پیدا و پنهان جهانم که در نطق همه شرح و بیانم
39 چو من هرگز نباشد پادشاهی چو من هرگز نبینی نیکخواهی
40 چو من هرگز کجا همراز ببینی نمودستم اگر خود باز بینی
41 چون من دیگر کجا در جان بیابی سزد گر مر مرا اعیان نیابی
42 ز وصف خویش دائم در حضورم که در ظلمات تنهائیت نورم
43 ز وصف خویش خود را رازگویم نمود خویش با خود بازگویم
44 ز دید خویش دائم در جلالم ز نورخوش قائم در وصالم
45 ز نور خود نمودم جمله اشیاء ز بود خویش کردم جمله پیدا
46 زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم ز باران در زکان گوهر نمایم
47 ز کفّ خود برآرم آدمی را ز کاف ونون فلک را و زمین را
48 ز دودی گنبد خضرا کنم من ز پیهی نرگسی بینا کنم من
49 مه و خورشید دائم در سجودم که ایشانند در نور نمودم
50 نهان از خلق و پنهان از خیالم که نور در تجلّی جمالم
51 ز وصفم عقل در پرده نهان شد ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
52 منم اوّل منم آخر در اشیاء مرا باشد همه صنعی مهّیا
53 که بنمایم وجود و پی کنم من نمایم ظلمت اندر نور روشن
54 همه دروصف من حیران و خاموش زبان ناطقانم لال و خاموش
55 ز دید خویش جمله آفریدم در این روی زمین شان آوریدم
56 ز ذات خود محمد(ص) راز دادم نمودم تا ز خود اعزاز دادم
57 حبیب من زجمله مصطفایست شما را پیشوا و رهنمایست
58 نمودم شرع در دیدار احمد(ص) که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
59 هر آنکس کو رسول خود شناسد مرا در دید خود احمد شناسد
60 نمایم مر ورا دیدار خویشم که من در عشق برخوردار خویشم
61 هر آن کو راه پیغامبر گزیند یقین اندر جهان او بد نبیند
62 حبیب من زجان مردوست دارند نمود عشق ما را یاد دارند
63 کنون ای پیر توحیدم شنیدی درون ذاتم اعیان باز دیدی
64 برو با مسکن خود زودبین باش وز این گفتار با عین الیقین باش
65 خوشا آنکس که ما را دید در ذات گذشت از جسم و جان جمله ذرات
66 خوشا آنکس که جز ما کس نبیند یقین ذات ما را برگزیند
67 چو باهوش آئی و بینی یقینم نظر کن اوّلین و آخرینم
68 همه اندر درون خویشتن بین نمود جسم را در جان جان بین
69 بر هر کس مگو اسرار ما فاش ز دیدارم تو برخوردار میباش
70 حریم وصل ما میدان و میرو بجز ما را مبین و هیچ مشنو
71 که ذات پاک ما هرگز نیابند اگرچه سالکان نزدم شتابند
72 نبینید هیچکس ما را به تحقیق مگر آنکس که یابد چشم توفیق
73 نبینید هیچکس ما را چنان باز که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
74 کسی کو بی سر آید اندر این راه بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
75 اگر بی سر شوی این سر بدانی وگرنه گربه چند از جاه خوانی
76 اگر بی سر شوی اسرار یابی ابی دیدار خود دلدار یابی
77 اگر بی سر شوی فانی نباشی نمود جزو و کل را جان تو باشی
78 سر خود دورنه تا دید دیدار ببینی در حقیقت جان دلدار
79 سر خود دورنه مانند حلّاج که تا بر فرق معنایت نهد تاج
80 سر خود دور نه گر کاردانی که مردن بهتر از این زندگانی
81 سر خود دورنه تا یار گردی ز نقطه بگذری پرگار گردی
82 سر خود دورنه مانند مردان که بهر تست خدمتکار دو جهان
83 سر خود دورنه اندر بلا تو بمانند شهید کربلا تو
84 سر خود دورنه مانند جرجیس چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
85 سر خود دورنه مانند یحیی که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
86 سر خود دورنه تا سر تو باشی نمود عالم اکبر تو باشی
87 سر خود دورنه تا سر تو گردی بیکباره ز ما و من تو گردی
88 سر خود دورنه تا دوست گردی حقیقت مغز جان در پوست گردی
89 سر خود دورنه همچون شهیدان که تا یابی وصالان حبیبان
90 سر خود دورنه مانند گوئی بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
91 سر خود دورنه تا بر سر دار ببین خویشتن را عین جبار
92 سر خود دورنه در خاک و خون شو ز عین این جهان دون برون شو
93 اناالحق گوی تا واصل بباشی فنای عشق را لایق تو باشی
94 اناالحق گوی تا مانند منصور برافشان اندر اینجا جوهر نور
95 اناالحق گوی و سر بردار و سر بر که جوهر مینباشد کمتر از زر
96 اناالحق گوی و درجمله قدم زن وجود خویشتن را بر عدم زن
97 اناالحق گوی و محو آور وجودت نظر کن آنگهی مر بود بودت
98 اناالحق گوی اگر حق الیقینی چرا مانده تو اندر کفر و دینی
99 اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین هم اندر حق حقیقت عین خودبین
100 اناالحق گوی اینجا آشکاره ز عشق دوست شو تو پاره پاره
101 اناالحق گوی تا یکتا بباشی میان جزو و کل رسوا تو باشی
102 اناالحق گوی و بگذر از دل و جان دل وجان بر نثار حق بر افشان
103 اناالحق گوی چون گوئی همی گرد اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
104 اناالحق گوی بر مانند عطّار که آویزندت اینجا بر سر دار
105 اناالحق گوی چون جوئی حقیقت ببردی هم طریقت هم شریعت
106 اناالحق گوی چون حق رخ نمودست که حق اینجا ترا گفت و شنود است
107 اناالحق گوی و عین لامکان شو چو مردان بی زمین و بی زمان شو
108 اناالحق گوی تا خونت بباشی که حق حق حقیقت هم تو باشی
109 اناالحق گوی تو اینجا اناالحق که نه بر باطلی الاّ که بر حق
110 اناالحق گوی تا چون او شوی باز نمو عشق گردی اندرین راز
111 اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
112 اناالحق گوی کاشترنامه خواندی همه اندر قطار اشتر تو راندی
113 اناالحق گوی کاشتر آشکارست که این معنی چو اشتر بر قطارست
114 اناالحق گوی و ز دیرت برون آی نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
115 اناالحق گوی این کعبه برانداز تو چون شمعی وجود خویش بگداز
116 اناالحق گوی کان دیرت خرابست درون دیر بیشک آفتابست
117 اناالحق گوی اینجا بت شکن باش وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
118 اناالحق زن چو مردان تا توانی که بهر تُست اسرار معانی
119 اناالحق زن چو مردان در جهان تو گذر کن از زمین و از زمان تو
120 اناالحق زن چو مردان بر سر دار اگر تو خود زنی این سر نگهدار
121 اناالحق گفت و پس بردار آمد ز دید دوست برخوردار آمد
122 اناالحق گفت و شد قربان در اینراه یکی دیدار جان باشد در این راه
123 اناالحق گفت و قربان گشت از دوست در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
124 اناالحق گفت و گفتارش یکی بود خدا را دید واصل بیشکی بود
125 اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد همه ذرات عالم را خبر کرد
126 اناالحق گفت و جانان دید از جان دُر افشاندند و او آمد سر افشان
127 اناالحق گفت او چون راست اینجا بگفتِ عشق او پیداست اینجا
128 اناالحق گفت و عشقش یار بنمود گره از کار عالم جمله بگشود
129 اناالحق گفت و حق حق دید اینجا که دیداریست پنهانی و پیدا
130 اناالحق گفت تو گر باز بینی سزد گر حق در اینجا باز بینی
131 اناالحق آنکسی داند که از خود رود بیرون نبیند نیک هم بد
132 اناالحق زن یقین اللّه باشد کسی کو از عیان آگاه باشد
133 چو منصوراز حقیقت مست حق شد حقیقت نیست گشت و هست حق شد
134 چو منصوراز حقیقت یافت جانان ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
135 چو منصوراز حقیقت راست بین بود حقیقت جان او عین الیقین بود
136 چو منصوراز حقیقت دید حق باز حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
137 چو منصوراز حقیقت لاف کل زد چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
138 چو منصوراز حقیقت لامکان بود از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
139 چو منصوراز حقیقت بیجهت شد ز ذات کل بحق او یک صفت شد
140 چو منصوراز حقیقت دل رها کرد ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
141 چو منصوراز حقیقت جان برانداخت چو شمعی در عیان عشق بگداخت
142 چو منصوراز حقیقت کل فنا شد حقیقت جاودان عین بقا شد