- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوهگری رسد غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
2 بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
3 منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
4 همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
5 شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
6 رهم از محیط غمت چسان که ز سختگیری آسمان نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد
7 چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
8 چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد