1 اشکم که ز خون چو دردی شیره شدست وز رفتن او دو چشم من خیره شدست
2 از دیدۀ بیچاره نمی باید دید کین آب ز سر چشمۀ دل تیره شدست
1 سحرگهان که دم صبح در چمن گیرد چهار سوی چمن نافۀ ختن گیرد
2 نسیم افتان خیزان چو مست عربده جوی بباغ در جهد و جیب نسترن گیرد
1 باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
2 هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
1 سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد بگاه قدحی پر شراب باید کرد
2 نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد