-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
2 چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
3 نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
4 ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
5 مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
6 به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
7 چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید