1 من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک نه بر آنم که تو از راز رهی بی خبری
2 تا ز گفتار جدا باشد پیوسته نگار تا ز دیدار بری باشد همواره پری
3 نیکخواه تو ز گفتار بدی باد جدا بدسگال تو ز دیدار بهی باد بری
1 زان مرکّب که کالبد از نور لیکن او را روان و جان ازنار
2 زان ستاره که مغربش دهنست مشرق او را همیشه بر رخسار
1 جهانا همانا فسونی و بازی که بر کس نپایی و با کس نسازی
1 می صافی بیارای بت که صافی است جهان از ماه تا آنجا که ماهی است
2 چو از کاخ آمدی بیرون بصحرا کجا چشم افکنی دیبای شاهی است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به