1 هنوز خسته دلم راه عدم می زد که با گلوی خراشیده بانگ غم می زد
2 قضا هنوز نیفکنده بود طرح کنشت که کوس بی ادبی بر در صنم می زد
3 هنوز حسن نگاری ندیده بود صلاح که ترک غمزه به دل ناوک ستم می زد
4 هئوز سایه نشین آفتاب حسن ز زلف گرفته دست بر آن زلف خم به خم می زد
5 به جان دوست که فصّاد غمزه نیش نداشت که آتش از رگ بیماریم علم می زد
6 به کعبه آمده عرفی ز کفر دور نمود به این نشانه که ناقوس در حرم می زد