1 از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت
2 دی داشتم از جهان زبانی و دلی امروز زبان گنگ شد و دل گم گشت
1 هر گه که دلم ز پرده پیدا آید عالم همه در جنبش و غوغا آید
2 دریای دلم اگر به صحرا آید از هر موجش هزاردریا آید
1 گل گفت که چند اوفتم در پستی بیرون تازم با سپری از مستی
2 تا غنچه بدو گفت: سپر میچکنی انگار که چون من کمری بر بستی
1 گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم گه بی همه اندر همه زیبا برویم
2 چندان که تو در خویش به عمری بروی در بی خویشی به یک نفس ما برویم
1 محتسب آن مرد را میزد به زور مست گفت ای محتسب کم کن تو شور
2 زانک کز نام حرام این جایگاه مستی آوردی و افکندی ز راه
1 خواجهٔ نوری بما همخانه بود وز طریق ناقصان بیگانه بود
2 علم معنی از وجودش همچونور شعله میزد همچو نور کوه طور
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند