1 من معذورم اگر شوم هرزه درای با عشق تو عقل کی بماند برجای
2 چون مظهر مظهرت منم در همه جای شاید که به من فخر کند خلق خدای
1 زنهار دلا بکوش اگر باخبری کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَری
2 مادام که در بند تکلّف باشی از عمر خود و عیش جهان بی خبری
1 با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی پیوسته مرا ملحد و بی دین گویی
2 من خود بترم از آنچ می گویی تو انصاف بده تو را رسد کاین گویی
1 در هر هوسی دل نگران کوشیدن با خود بودن بود در آن کوشیدن
2 دانی که به ترک خویشتن گفتن چیست از بهر مراد دیگران کوشیدن
1 با شهوت و طبع نور دل نفزاید تا ظلمت شهوت در دل نگشاید
2 حق می طلبی و شهوتت می باید این هر دو به یک جای برابر ناید
1 گر بر سر بحر علم بینا گردی ور زانک نظیر ابن سینا گردی
2 تا گرد مراد خویشتن می گردی می دان به یقین که دیر بینا گردی