من که از سوز دل غمزده گشتم همه آه از جامی غزل 418

من که از سوز دل غمزده گشتم همه آه

1 من که از سوز دل غمزده گشتم همه آه بین چو آهم به سر از دود دل این چتر سیاه

2 گریه گویند گناه است ز شوق رخ خوب چند دور از تو بود دیده من غرق گناه

3 خاطر از مشغله خسته دلان رنجه مدار پادشا را نبود چاره ز غوغای سپاه

4 کرده ام جای به سر خاک کف پای تو را جای آن دارد اگر سرکشم از افسر جاه

5 سرو را زیب قبا کنی و بس فتنه که خاست وای اگر بر سر آن برشکنی طرف کلاه

6 دل ما را کنی از لطف دو رخ بسته خویش کس ندارد دل درویش بدین لطف نگاه

7 نیست کس محرم راز دهنش بر ذقنش لب بنه جامی و این راز فروگوی به چاه

عکس نوشته
کامنت
comment