1 دوشم که ز داغ دوریت جان میسوخت جان در تنم از آتش هجران میسوخت
2 آن تاب و تبم بود که در دیر و حرم بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
1 خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
2 خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
1 گیرم که بر آن عارض گلگون نگرد کس محرومی حسرت نگران چو نگرد کس
2 بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس
1 بر لب بغیر ناله که دمساز مانده است از دوریت بما چه دگر باز مانده است
2 آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست پر رفته است و حسرت پرواز مانده است