- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
2 همی نخسبم شبها و چون تواند خفت کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
3 همه بکردم هر حیلتی که دانستم مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
4 ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
5 بدیع و نغز برآراسته است چهره او به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
6 چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
7 نبست صورت ما به جمال صورت او نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
8 نکرد یاد من و یادگار داد مرا خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
9 برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
10 بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
11 نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
12 بسا فراوان روزا که از سراب و سموم گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
13 بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
14 در آب و آتش راندم همی و گشت مرا به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
15 علاء دولت مسعود کار و نهیش را مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
16 سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
17 زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
18 نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
19 چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
20 ز باد خاک در آمیخته برون نگرد سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
21 سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
22 به دست گوهربارش در آب و آتش رزم کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
23 شرار موجش باشد بر آسمان و زمین که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
24 نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
25 به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
26 چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
27 شها چو آید دریای کینه تو به جوش ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
28 ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
29 اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
30 ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
31 به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
32 چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
33 اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
34 تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
35 مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
36 وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
37 اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
38 وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
39 وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
40 تبارک الله سلطان امر و نهی تو را چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
41 به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
42 بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
43 در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
44 ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
45 خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
46 ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند اگر برند خصومت به داور آتش و آب
47 ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
48 به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
49 نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
50 شگفت نیست که از رای عدل گستر تو شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
51 تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
52 به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
53 تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
54 اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
55 همیشه تا به جهان هست عالی و سافل به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
56 به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
57 به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
58 بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
59 شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
60 به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب