دارم بتی که کار نظر نیست دیدنش از سعیدا غزل 392

دارم بتی که کار نظر نیست دیدنش

1 دارم بتی که کار نظر نیست دیدنش رم یاد می دهد به غزال آرمیدنش

2 داغم از آن که گوش چرا می کند به غیر غم نیست از نصیحت من ناشنیدنش

3 دارم مهی که شرح جفایش چسان کنم نادیدنش عذاب و بلایی است دیدنش

4 هر آب را چو چشمهٔ حیوان کند ز لطف عریان چو آفتاب و چو ماهی تپیدنش

5 دیروز داغ گشت سعیدا ز بسملی بر خاک اوفتادن و در خون تپیدنش

عکس نوشته
کامنت
comment