ای ز غمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده از جامی غزل 272

ای ز غمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده

1 ای ز غمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده دیگری در رشک ازان ناوک که بر هر یک زده

2 آن دهان را در رسوم دلبری کوچک مخوان راه دل بس بر بزرگ دین که آن کوچک زده

3 زاستخوان سینه چون تیرت دو نیمه گشته دل از درون فریاد نصف لی و نصف لک زده

4 تا رگ جان در تنم باشد نهم بر سر چو تاج پاسبان تو شبم سنگی که بر تارک زده

5 چون دهان در صفحه رویت محل شک فتاد خالهایت در حواشی نقطه های شک زده

6 هرکه با عیش دو عالم از تو رو برتافته دست خویش از دولت بسیار در اندک زده

7 دعوی عشق تو را زلفت قوی مستمسکیست چون ز عشقت دم زده جامی به مستمسک رده

عکس نوشته
کامنت
comment