1 دلم آسوده شد تا در خم زلفش مکان دارد چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
2 ز هجر و وصل می سوزد دلم یارب چه بخت است این که یاقوت مرا، هم آب و هم آتش زیان دارد
3 شب وصلم ز رشک غیر همچون روز هجران است بهار گلشن ما چون حنا رنگ خزان دارد
4 به کوی عشق او چون می توانم گم کنم خود را؟ که همچون لاله هر عضو من از داغی نشان دارد
5 ملاحت هرکه می خواهد، به هندش رهنمایی کن که حسن شورش انگیزش نمک در سرمه دان دارد
6 درین گلشن مرا رحمی به حال لاله می آید که داغ بی بقایی چون زر هندوستان دارد
7 طلبکار دیانت چون کلیدیم اندرین بازار متاعی را که می جوییم ما، قفل دکان دارد
8 شکست پیکرم از اشک خونین می شود ظاهر کزو هر قطرهای چون دانهٔ نار استخوان دارد
9 ز گفتارم سلیم آزردهای جز خود نمیبینم اگر خاری درین باغ است، دست باغبان دارد