- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
2 طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد به درمانم حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
3 چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم نمیبینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
4 از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
5 ز دستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم به دامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
6 طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم
7 سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در به سر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم
8 به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم ز اول گریزان شد چو آمد کودکی نادان به میدانم
9 کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان نشاط خستهام ناصح نه رویینتن نه دستانم