من هشیار با مستان ندارم از سلمان ساوجی غزل 307

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن

1 من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن

2 حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن

3 نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن

4 همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن

5 من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن

6 به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن

7 مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن

عکس نوشته
کامنت
comment