نیستم چون یار ترکی‌گو ولی تا زنده‌ام از جامی غزل 625

نیستم چون یار ترکی‌گو ولی تا زنده‌ام

1 نیستم چون یار ترکی‌گو ولی تا زنده‌ام چشم ترک و لعل ترکی‌گوی او را بنده‌ام

2 ریزم از شیرین‌زبانی در سخن شکر ولی پیش آن لب از زبان خویشتن شرمنده‌ام

3 نیست این شکل هلالی زخم ناخن بر تنم نقش نعل توسنش بر سینه خود کنده‌ام

4 خلقی افکنده سپر از سهم تیر او و من تا نگردد مانع تیرش سپرافکنده‌ام

5 آتش شوقم ز آب دیده افزون می‌شود وه که می‌آید چو ابر از گریه خود خنده‌ام

6 گر دهد دستم که یابم دولت پابوس او باشد این معنی دلیل دولت پاینده‌ام

7 یار اگر بگسست جامی کسوت فقرم حرام گر بود یک بخیه بی‌پیوند او بر ژنده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment