- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من به قلزم می خیمه چون حباب زده قدح به میکده عشق بیحساب زده
2 ز زور باده عشق بتان شهرآشوب چو موج غوطه به دریای اضطراب زده
3 گهی به روی زمین چون غبار افتاده گهی به سطح هوا خیمه چون سحاب زده
4 به سوی دیر شدم بهر چارهجویی خویش علیالصباح ره کاروان خواب زده
5 به عرض ره بت مشکین کلاله دیدم هزار حلقه به هر موی پیچ و تاب زده
6 ز باده رطل گرانی به دست داشت که بود ره هزار چو من خانمان خراب زده
7 ز دست خویش به دست من آن قدح مشتاق نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
8 بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش که هم شراب کند چاره شراب زده