-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دارم ز داغ دل چمنی در کنار خویش در زیر بال می گذرانم بهار خویش
2 برق از زمین سوختهٔ ما چه می برد چون نخل آه، فارغم از برگ و بار خویش
3 گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر صبح جهانم از نفس بی غبار خویش
4 با آنکه می مکم جگراز تشنگی چو شمع ابر بهارم از مژهٔ اشکبار خویش
5 آزاده بار منّت احسان نمی کشد می دزدم از نسیم صبا شاخسار خویش
6 پیرایهٔ بهار جنون است رنگ مست بر سر زدم ز داغ،گل اعتبار خویش
7 جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد دارم نهفته، در دل خارا شرار خویش
8 از یار، نیم ناز نگاهی ندیده ام شرمنده ام ز خاطر امّیدوار خویش
9 در برگ ریز دی سخنم تازه و تر است چون خامه خرّمم زلب جوببار خویش
10 هرگز نیامد آیت نوری به روی کار گردانده ام بسی ورق روزگار خویش
11 اشک روان و رنگ پرافشان بود حزین بفرست نامه ای به فراموشکار خویش