1 من به بیداری شبهای غمت معروفم بصفات سگ کویت صنما موصوفم
2 نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
3 بامیدی که دم قتل ببینم رویت جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
1 عشق به بندد چو ره هوش را پنبه نهد عقل و خرد گوش را
2 یوسف گل شاهد گلزار شد مژده ببر بلبل خاموش را
1 و کیف اشکر من حبیب مغاضب وان شکوت لست صدیقا مصاحب
2 و لم ار عقلا الا اسیر بعشقه بلی غلبت العشق و العقل هارب
1 کمانداری که نتواند کشیدن کس کمانش را مرا سینه هدف گردیده تیر امتحانش را
2 بود در کاروان مصر گر پیراهن یوسف سزد جا دیده یعقوب گرد کاروانش را