- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد
2 چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش مست و سودا زدهام بر در خمار آورد
3 عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد عشق را شور می لعل تو در کار آورد
4 صفت صورت روی تو به چین میکردند صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد
5 منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد
6 خار سودای تو در دل به هوای گل وصل بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد
7 با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد
8 گوییا دود کدامین دل آشفته مرا به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟
9 رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد