1 منم ابن یمین کالماس فکر من نکو داند ز هر نوعی گهر سفتن
2 ز شوق و ذوق خواهد طوطی قدس غبار از گوهر نطقم بپر رفتن
3 مهارت در سخن دارم ولی نتوان ز تاب آتش فکرت جگر تفتن
4 بمدح آنکه باشد حاصل عمرش بسان گاو خوردن یا چو خر خفتن
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را
1 ایدل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
2 چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
1 دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
2 آن شاه داد بخش که دوران دولتش آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار