1 بس که سنگینم ز بار غم به راه جستوجو همچو سوزن میروم در نقش پای خود فرو
2 درنیابد غیر خود در دیدهٔ یکرنگیم میشوم با آن بت آیینهرو چون روبهرو
3 زنده گر دارد دلم از نکهت زلفش چه دور میدمد جان در نهاد روح جویا بوی او
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 بس که بگذارد زشرم آن مه جبین آیینه را همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
2 پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
1 نونهال من چو دید آیینه را از گریبان گل دمید آیینه را
2 خلق خوش با سینهٔ صفای تو است هیچ کس بی رو ندید آیینه را
1 می تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
2 حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به