به درد دل گرفتارم دوای از سلمان ساوجی غزل 291

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم

1 به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم دوای درد دل کاری است بس مشکل نمی‌دانم

2 به چشم خویش می‌بینم که خواهد ریخت خون دل ندانم چون کنم با دل من بیدل نمی‌دانم

3 بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی‌دانم

4 چه گویم ای که می‌پرسی ز حال روزگار من که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی‌دانم

5 مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمی‌دانم

6 از آنت در میان دل چو جان جا کرده‌ام دایم که من جای تو در عالم برون از دل نمی‌دانم

7 مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی‌دانم

عکس نوشته
کامنت
comment