بندهٔ دل شوم که او، خون از عرفی شیرازی غزل 168

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ می‌خورد

1 بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ می‌خورد خدمت درد می‌کند، نعمت داغ می‌خورد

2 طوبی و خلد عافیت، می‌نخرم به مشت خس زان که تَذَروِ این چمن، طمعهٔ زاغ می‌خورد

3 از چمنی نمی‌برد، نعمت برگزیده را آن که وظیفهٔ ثمر، از همه باغ می‌خورد

4 بی‌ادبی است موسی‌ام، ره بدهی به طور خود کو لب شعله می‌گزد، شمع و چراغ می‌خورد

5 این چمن محبت است، الحذر ای بهشتیان بوی گل بهشت ما، مغز دماغ می‌خورد

6 عرفی تشنه را ز من، مژده که گر نایستد آب حیات از کف، خضر سراغ می‌خورد

عکس نوشته
کامنت
comment