شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش از ادیب صابر ترکیب 1

ادیب صابر

آثار ادیب صابر

ادیب صابر

شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش است

1 شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش است از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است

2 زلفین او کشم که سر زلف او مرا دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است

3 طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او از عشق در دلم همه طوفان آتش است

4 حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار گر دل برند نزد رخش جای هر شش است

5 کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است

6 گرچه زبهر فتنه دل دلربای من ماه ستاره عارض و حور پری وش است

7 ندهم به نقش صورت او دل که در دلم مهر امیر سید عالم منقش است

8 دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست

9 جان در تنم به بند دو زلفش مقید است و اندر تنش لطافت جان مجرد است

10 (هشیار آن کسی که بود مست جام او آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)

11 تا آب گل طراوت رخسار او ببرد اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است

12 تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم شب مونسم نظاره شعری و فرقد است

13 گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست آن صنع ایزد آفت دین محمد است

14 بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان با یکدگر به بردن دلها موکد است

15 اسباب دلستانی و انواع دلبری با آن رخ مورد و زلف معقد است

16 اقبال آسمانی و تایید ایزدی با سید اجل کبیر موید است

17 گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست

18 رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد

19 زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد

20 پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد

21 صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد

22 گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای از رغم عاشقانش دل آهنین دهد

23 یک وعده وصال از او راستی نیافت ور وعده فراق دهد راستین دهد

24 از روز وصل او طربی خواستم نداد آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد

25 زان روی آبدار در این دیده آب نیست زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست

26 آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام وز نام عشق تحفه ایام کرده ام

27 در دل مرا نماند ز آرام دل نشان تا خویشتن نشانه این نام کرده ام

28 از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام

29 تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام

30 سالم برون شده است ز هنگام نام عشق کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام

31 مردان بسی کنند به ناکام کارها من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام

32 از دام عاشقی به سلامت برون شوم تا التجا به عمده اسلام کرده ام

33 کردم دعا و خواستم از عشق عافیت عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست

34 در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا بی موجبی غریم غرامت کند مرا

35 در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا

36 خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست تا آن سلام جفت سلامت کند مرا

37 سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار تا سرو از او حکایت قامت کند مرا

38 با روی دوست روز قیامت خوش آیدم اندی که وصل خویش کرامت کند مرا

39 گر بخت را وصال لبش پادشا کند از دولت قوام امامت کند مرا

40 سیری نمودن از غم دلبر شکایت است در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست

41 گر دل زعشق معدن آفت همی شود از غایت قبول لطافت همی شود

42 گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن هر عاشقی به عشق اضافت همی شود

43 نزد لبان دوست که غایب شود رقیب هر شب روان من به ضیافت همی شود

44 دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور دوری میان ما نه مسافت همی شود

45 هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست دل صید عاشقی زظرافت همی شود

46 گر خون شود زانده دل اشک عاشقان از بیم هجر و زحمت آفت همی شود

47 ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان از مدحت نظام خلافت همی شود

48 طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست کردار او چو نرگس مستش خراب نیست

49 در دهانش طعنه همی بر صدف زند خوبی همی به صورت خوبش صلف زند

50 تا کرده ام زدل صدف در عشق او روزی هزار تیر بلا بر صدف زند

51 گشته است جان من هدف تیر غمزگانش یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند

52 هر روز بامداد چو سر برکند زخواب پیش جمال او سپه فتنه صف زند

53 وز شادی نظاره رویش بر آسمان خورشید پای کوبد و ناهید دف زند

54 لافی زنم به هر نفسی به جهانیان گر با من آن صنم نفسی از لطف زند

55 من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه لاف از جمال عترت و فخر شرف زند

56 مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب مخمور هست چشمش و مست شراب نیست

57 گر عاشقی نه مایه آفات باشدی عاشق شدن مرا زمهمات باشدی

58 گر در میانه طعنه بدگوی نیستی جان مرا به عشق مباهات باشدی

59 معشوق من مخالف من نیستی به عشق گر عشق مکافات باشدی

60 دل را سعادتی است مناجات دلبران ای کاشکی که وجه مناجات باشدی

61 باشنده شد به کوی خرابات یار من ای کاشکی به کوی مراعات باشدی

62 گر جان من ز عشق بی آرام نیستی آرام من به کوی خرابات باشدی

63 گر دامن وصال به دست آیدی مرا از جود و جاه سید سادات باشدی

64 دل ضد دلبر است که ایام وصل را از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست

65 گر چه زبند بندگی آزاد بوده ام در بند عشق ترک پری زاد بوده ام

66 امروز بنده کرد مرا زلف و بند او از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام

67 از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست هر شب حریف دجله بغداد بوده ام

68 وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام

69 بوده است یاد من دل او را که عمرها از عشق او به ناله و فریاد بوده ام

70 قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام

71 گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او از جود صدر موسویان شاد بوده ام

72 اندیشه از عذاب فراق است بر دلم دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست

73 خرم به روی عشق شود روزگار دل سودای عشق یار همه روز کار دل

74 جز روی نیکوان نبود اختیار چشم جز عشق دلبران نبود اختیار دل

75 دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست حسن از شمار الله و عشق از شمار دل

76 از دوست با دو گونه بهارم که آمدست رویش بهار دیده و عشقش بهار دل

77 او دوستدار دل شد و من دوستدار او من دوستدار او به و او دوستدار دل

78 دل عشق او نهاد مرا در میان جان دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل

79 گر خرم از دل است همه روزگار عشق خرم زصدر شرق شود روزگار دل

80 گر روشن آفتاب کند روی روز را بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست

81 ای من نهاده مهر تو را در میان جان دارم هزار گونه زعشقت زیان جان

82 ای تو نهاده مهر مرابر کران دل جز من زیان جان که نهد در میان جان

83 تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان

84 راز نهان جان مرا آشکاره کن دانی زخلق جز تو نداند نهان جان

85 جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام تاوان جان بده که تویی در ضمان جان

86 در جان من به غمزه چشمت بلا میار تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان

87 دیدار اختیار امام است چشم چشم گفتار افتخار انام است جان جان

88 ای چشم و جان منور و خرم به روی تو در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست

89 جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام

90 جانا به جان تو که طمع برگرفته ام از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام

91 از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام

92 مهر تو را که خازن خوبی جمال توست در سینه چون خزینه آسان نهاده ام

93 مهمان من بیا که من از حکم عاشقی بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام

94 از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام

95 صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش از مدحت رئیس خراسان نهاده ام

96 عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست

97 از صورت تو مسند خوبی جمال یافت وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت

98 هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد چون صورت تو دید جواب سوال یافت

99 خورشید را نبود به تابندگی همال درکوی تو ز تابش رویت همال یافت

100 جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود از خدمت خیال تو آب زلال یافت

101 اندر خیال تو که زیارت کند مرا اندر لباس دل بدل تن خیال یافت

102 جانا تویی که یافته باشد بقای جان آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت

103 سقف فلک زنور جمال تو نور یافت فرق شرف زتاج معالی جمال یافت

104 گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست

105 گر روی تو به رنگ می صاف نیستی وصفش عیار خاطر وصاف نیستی

106 زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی گر در لب تو بوی می صاف نیستی

107 در وصف با پریت برابر نهادمی گر در میان تفاوت اوصاف نیستی

108 صرف جمال تو زپری دل نداندی گر دیده با جمال تو صراف نیستی

109 چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی

110 خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی

111 مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر عدل جلال جمله اشراف نیستی

112 جام شراب وصل تو حاصل کجا شود کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست

113 جانا لب تو باز گرفته است راتبم از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم

114 در فتنه تو بسته بند حوادثم وز غمزه تو خسته تیر نوایبم

115 زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است آزرده ام که بار ندادست حاجبم

116 از لاغری که هستم اگر چند حاضرم ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم

117 چون غایب است روی چو خورشید تو زمن از آب دیدگان فلک پر کواکبم

118 گنجی عجایب است تو را در جمال روی تا من به دیده فتنه گنج عجایبم

119 نشر مناقب است مرا بر زبان خلق تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم

120 گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست

121 خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار او را رضی ملوک و سلاطین روزگار

122 آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست در ملت پیمبر و در دین کردگار

123 عالم علی که همچو علی خصم شرع را کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار

124 آن افتخار جمله عالم که مدح او در لفظ عالم است به تلقین افتخار

125 بر مشتری رسیده به تایید ایزدی از آسمان گذشته به تمکین شهریار

126 زیر سر مراد دل او نهاده اند این اختران برشده بالین اختیار

127 از چرخ برگذشت به وقت دعای او زآوازهای برشده آمین صد هزار

128 صدری که مجتبای خلیفه است خلق را با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست

129 رونق به فر دولت او یافت حال‌ها ورنی نبود حال جهان بی‌محال‌ها

130 خوبی نداشت حال جهان بی‌وجود او بی‌روی خوب، خوب نباشند حال‌ها

131 سودای مهتران همه در حفظ مال‌هاست سودای طبع او همه در بذل مال‌ها

132 آنک نشاند دست کریمی و جود او زان مال‌ها به باغ بزرگی نهال‌ها

133 از بس که بی‌سوال کفش مال‌ها دهد آسوده اند اهل امید از سوال‌ها

134 یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر بعد از مقدمات قران‌ها و حال‌ها

135 از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب زر و گهر کنند ولیکن به سال‌ها

136 خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست

137 اوقات زایران همه میمون شد از لقاش الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش

138 معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش

139 گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش

140 نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش

141 اقبال جمله اهل زمین است عمر او یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش

142 در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش

143 از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش

144 جان جلالت است و چو جان پایدار باد به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست

عکس نوشته
کامنت
comment