به دادخواه زِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 1048

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

به دادخواه زِ دستِ تو می‌روم سویِ اردو

1 به دادخواه زِ دستِ تو می‌روم سویِ اردو مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو

2 به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو

3 به خیره چند کُشی بی‌گناه خلقِ جهان را به تیرِ غمزه ی خون‌ریز از آن کمانِ دو ابرو

4 من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو

5 شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو

6 چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو

7 اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو

8 و گر به صلح‌گرایی و از خدای بترسی صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو

9 مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین خموش چند بود خاصه ناطق است و سخن‌گو

عکس نوشته
کامنت
comment