من که با یاد رخت آن آستان مسکن کنم از جامی غزل 690

من که با یاد رخت آن آستان مسکن کنم

1 من که با یاد رخت آن آستان مسکن کنم کی به عمر خویشتن یاد گل و گلشن کنم

2 دیده روشن می شود از صورت زیبای تو ور کسی انکار این معنی کند روشن کنم

3 غمزه شوخت به خونریزم کشد تیغ جفا با خیالت نیم شب گر دست در گردن کنم

4 بس که لاف بندگی زد سرو پیش قامتت راستی هر جا رسم آزادی سوسن کنم

5 آنچه زاهد می کند در خانقه شام و صباح والله از میخانه ام رانند اگر آن من کنم

6 جان چه آرم پیش گنجشکی که از بامش پرد مرغ شاخ سدره را چون دانه از ارزن کنم

7 صحبت یار و اوان عیش و ایام بهار از خرد نبود که اکنون ترک می خوردن کنم

8 کی برد همسایه را جامی شبان تیره خواب بس که از داغ جدایی ناله و شیون کنم

عکس نوشته
کامنت
comment