رفت آنکه کام خواهم از لعل جانفزایت از جامی غزل 47

رفت آنکه کام خواهم از لعل جانفزایت

1 رفت آنکه کام خواهم از لعل جانفزایت یک گام بس به فرقم از نعل بادپایت

2 بستی قبا و رفتی بازآ که در فراقت بر من لباس هستی شد تنگ چون قبایت

3 خو کرده ام به تیغت از زخم او ننالم ترسم که گر بنالم رحمی دهد خدایت

4 هر سو که می خرامی با آنکه همچو سایه افتاده بر زمینم می آیم از قفایت

5 زان دم که خاص بینم جورت به آشنایان ز اهل جهان نخواهم جز با خود آشنایت

6 از بس که بر سر آید سنگم ز پاسبانان کردن توان حصاری پیرامن سرایت

7 جامی دعای خود را قدری ندید چندان کرد از زبان پاکان دریوزه دعایت

عکس نوشته
کامنت
comment