ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران از جامی غزل 773

ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران

1 ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران سوختم چند شوی مرهم داغ دگران

2 یار دمساز کسان وصل چه داریم طمع نتوان خورد بر از میوه باغ دگران

3 دل چه بندم به مه و مهر که این ویرانه روشنایی نپذیرد ز چراغ دگران

4 با تو ای باد صبا بوی کسی می یابم مشو از بهر خدا عطر دماغ دگران

5 چند در تفرقه خاطر ما سعی کنی ای مهیا ز تو اسباب فراغ دگران

6 خط سبزت نگرم نی رخ خوبان که به است سبزه باغ تو از لاله راغ دگران

7 وه که افسانه جامی نشنیدی هرگز تا نپرداختی از لابه و لاغ دگران

عکس نوشته
کامنت
comment