من امروز، از میی مستم، از سلمان ساوجی غزل 118

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

1 من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمی‌گنجد

2 ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمی‌گنجد

3 بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمی‌گنجد

4 به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمی‌گنجد

5 همه شب، دوست می‌گردد، به گرد گوشه دلها که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمی‌گنجد

6 حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمی‌گنجد

عکس نوشته
کامنت
comment