- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمیگنجد چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمیگنجد
2 ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمیگنجد
3 بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمیگنجد
4 به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمیگنجد
5 همه شب، دوست میگردد، به گرد گوشه دلها که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمیگنجد
6 حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمیگنجد