1 از شراب وصل او مستم دگر وز غم بیهوده وارستم دگر
2 تا چو سرو از پیش ما برخاستی با غم روی بنشستم دگر
3 تا گشادی طرّه ی زلف سیاه جان و دل در کار تو بستم دگر
4 گفتم از دامت برون آیم به صبر کرده ای از زلف پا بستم دگر
1 کارم بشد از دست ندانم که چه حالست باری دلم از هجر تو در عین ملالست
2 گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت باز این چه پریشانی و سودای محالست
1 دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا رحمتی کن بر من دلخسته از بهر خدا
2 نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا
1 تا که دل مایل آن سرو روانست مرا خون دل در غمش از دیده روانست مرا
2 گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت چه توان کرد که او روح و روانست مرا