من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص از سعیدا غزل 404

من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص

1 من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص بنده ام در صفت جسم به جانم مخلص

2 داشتم جنگ به این خوش کمران لیکن کرد پیچش زلف به آن موی میانم مخلص

3 گرچه خوبان همه را لب شکرین است اما هست آنی به لب آن که به آنم مخلص

4 کس ز من گوی محبت نتواند بردن بندهٔ پیرم و با طرز جوانم مخلص

5 نیست در نیت من چیز دگر جز محبوب لیک با غیر سعیدا به زبانم مخلص

عکس نوشته
کامنت
comment