ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی از سعیدا قصیده 10

ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی

1 ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی

2 ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی

3 هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی

4 کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟

5 ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی

6 کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی

7 شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی

8 تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی

9 گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی

10 گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا نشان دولت باقی و جاه و محتشمی

11 شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد کند به خارق عادات کار جام جمی

12 نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی

13 از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی

14 نشان عشق و محبت به آل و اصحابت به خط کاتب صنع است در دلم رقمی

15 کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟

عکس نوشته
کامنت
comment