- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صنما مرده آنم که تو جانم باشی میدهم جان که مگر جان جهانم باشی
2 روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو روشنایی دل و شمع روانم باشی
3 بار گردون و غم هر دو جهان در دل من نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی
4 گر به سودای توام عمر زیان است چه غم سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی
5 تو سراپا همه آنی و همه آن تواند غرض من همگی آنکه تو آنم باشی
6 من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست ظاهرا با خبر از درد نهانم باشی
7 جان برون کردهام از دل همگی داده به تو جای دل تا تو بجای دل و جانم باشی
8 چون در اندیشه روم گرد درونی گردی چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی
9 در معانی صفات تو چه گوید سلمان هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی