1 پیوسته ذلیل آشنا و خویشم بیوفر نموده چرخ بیش از پیشم
2 در دیده هیچکس نیایم آخر نه عیب غنی نه هنر درویشم
1 کنم دایم ز غیرت پاسبانی پاسبانش را که نگذارم اگر خواهد ببوسد آستانش را
2 جدا ز آن شاخ گل گردد دلم هر لحظه بر شاخی چو نو پرواز مرغی کو کند گم آشیانش را
1 آنکه درمان دل خسته عالم با اوست رفت و داغم بجگر ماند که مرهم با اوست
2 نه بزرگیست به دولت که سلیمان نشود دیو هرچند که روزی دو سه خاتم با اوست
1 یک گل بساحت چمن و طرف باغ نیست کز غیرت عذار تو چون لاله داغ نیست
2 دارم ز ساغر تهی فقر سر خوشی مستم ز بادهای که مرا در ایاغ نیست