- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دارم از آسمان زنگاری زخمها بر دل و همه کاری
2 با من اکنون فلک در آن حد است از جگرخواری و دلآزاری
3 که به او جان دهم به آسانی او ستاند ز من به دشواری
4 گفتم از جور چرخ ناهموار شاید ار وا رهم به همواری
5 نرم شد استخوانم و نکشید چرخ پای از درشت رفتاری
6 گفتم ار بخت خفته خواهد رفت هم زبونی و هم نگونساری
7 صور دوم بلند گشت و نکرد ز اولین خواب میل بیداری
8 دوش چون رو نهاد خسرو زنگ سوی این بوستان زنگاری
9 شب چنان تیره شد که وام گرفت گویی از روزگار من تاری
10 سوی خلوت سرای طبع شدم یابم از غم مگر سبکباری
11 دیدم آن خانه را ز ویرانی جغد دارد هوای معماری
12 غم در آنجا مجاور و شادی گذر آنجا نکرده پنداری
13 نوعروسان بکر افکارم همه در دلبری و دلداری
14 غیرت گلرخان یغمایی رشگ مهطلعتان فرخاری
15 در زوایای آن نشسته غمین مهر بر لب ز نغز گفتاری
16 کرده اندر دهان ضواحکشان لبشان را ز خنده مسماری
17 غمزهشان را نه شوق خونریزی طرهشان را نه میل طراری
18 زلف مشکینشان برافشانده گرد بر چهرههای گلناری
19 سر و برشان ز گردش ایام از حلی عاطل از حلل عاری
20 همه خندان به طنز گفتندم خوی شرم از جبینشان جاری
21 چه فتادت که نام ما نبری چه شد آخر که یاد ما ناری
22 شکر کز دام عشق آزادی جستی و رستی از گرفتاری
23 نیست گر نغز دلبری که در آن داستانهای نغز بگذاری
24 ور کریمی نه سربلند و جواد که به مدحش سری فرود آری
25 خود ز ارباب طبع و فضل و هنر نیست یک تن در این زمان باری
26 که به او تا جمال بنمائی از رخ ما نقاب برداری
27 سرد هنگامهای که یوسف را نکند هیچکس خریداری
28 گفتم ای شاهدان گل رخسار که نبینید زرد رخساری
29 نیست ز اهل هنر کسی کامروز به شما باشدش سزاواری
30 جز صباحی که در سخن او راست رتبهٔ سروری و سالاری
31 چاکر اوست جان خاقانی بنده او روان مختاری
32 به گهر ز انوری بود انور آری این نوری است و آن ناری
33 نیست موسی و معجز قلمش کرده باطل رسوم سحاری
34 نیست عیسی و گشته از نفسش روح در قالب سخن ساری
35 سخنش دارویی که میبخشد گاه مستی و گاه هشیاری
36 ای به خلق لطیف وخوی جمیل مظهر لطف حضرت باری
37 از زبان و دل تو گوهرناب ریزد و خیزد این و آن آری
38 بحر عمان و ابر نیسانند در گهرزایی و گهرباری
39 ابلق سرکش سخن داده زیر ران تو تن به رهواری
40 لب گشودی زدند عطاران مهر بر نافههای تاتاری
41 باد هر جا برد ز کوی تو خاک بگشاید دکان عطاری
42 آفرین بر بنان و خامهٔ تو که از آنها چها پدید آری
43 چار انگشت نی تعالیالله به دو انگشت خود نگهداری
44 در یکی لحظه بر یکی صفحه صد هزاران نگار بنگاری
45 ای وفاپیشه یار دیرینه که فزون باد با منت یاری
46 گر ز گردون شکایتی کردم از جگرریشی و دلافکاری
47 نه ز کمظرفی است و کمتابی نه ز بیبرگی است و بیباری
48 در حق هاتف این گمان نبری این سخن را فسانه نشماری
49 خون دل میچکد ازین نامه گر به دست اندکی بیفشاری
50 کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ گردش این محیط پرگاری
51 درد و داغی کزوست بر دل من شرح آن کی توان ز بسیاری
52 یکی از دردهای من این است که سپهرم ز واژگونکاری
53 داده شغل طبابت و زین کار چاکران مراست بیزاری
54 من که عار آیدم ز جالینوس کندم گر به خانه پاکاری
55 فلک انباز کرده ناچارم با فرومایگان بازاری
56 رسد از طعنشان به من گاهی دل خراشی کهن جگرخواری
57 اف بر آن سرزمین که طعنه زند زاغ دشتی به کبک کهساری
58 من و این شغل دون و آن شرکا با همه ساختم به ناچاری
59 چیست سودم ازین عمل دانی از عزیزان تحمل خواری
60 در مرض خواجگان ز من خواهند هم مداوا و هم پرستاری
61 صد ره از غصه من شوم بیمار تا یکیشان رهد ز بیماری
62 چون شفا یافت به که باز او را چشم پوشی و مرده انگاری
63 که گمان داشت کز تنزل دهر کار عیسی رسد به بیطاری
64 هم ز بیطارش نباشد سود جز پهین خران پرواری
65 تا زند خنده برق نیسانی تا کند گریه ابر آزاری
66 دوستانت به خنده و شادی دشمنانت به گریه و زاری