- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو
2 ذره حالم نمیگردد ز حال ذرهای کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو
3 گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو
4 کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
5 ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو
6 چشم مستش را ورق افشان کرد چشمم را بپرس تا چه میخواهد مدام آن نرگس مخمور ازو
7 دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
8 هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو
9 بر بیاض دیده سلمان میکند نقش سواد کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو