خجالت دارم از کویت، ز بس از سلمان ساوجی غزل 310

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن

1 خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن

2 چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن

3 ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن

4 اگر کامم نمی‌بخشی، ز لب باری، دمی می ده که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن

5 بده زان راه پرورده، بیادش ساقیا جامی که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن

6 چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن

7 اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را ولیکن شرم می‌آید، مرا سر پیشت آوردن

عکس نوشته
کامنت
comment