1 ای خودآرا ترسم از پهلوی دلآزاریت دود برخیزد چو شمع از طرهٔ زرتاریت
2 همچو آن چشمی که مژگان باز در دیدن کند برتنم بگسیخت تار بخیه زخم کاریت
1 میانش نیست از جوش نزاکت در نظر پیدا بود چون معنی از مصرع زقد او کمر پیدا
2 ندارم آگهی از حال دل لیک اینقدر دانم که گاهی می شود در دود آهم چون شرر پیدا
1 لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را معذور توان داشتن این بی سر و پا را
2 دولت نتوان یافتن از پهلوی خست هرگز نکند کس به مگس صید هما را
1 گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
2 هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟ غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما