خواهم ای گل که ز شوق تو بگریم چندان از جامی غزل 258

خواهم ای گل که ز شوق تو بگریم چندان

1 خواهم ای گل که ز شوق تو بگریم چندان که شود غنچه گلزار امیدم خندان

2 بی تو عاشق چو به بستان گذرد بر لب جوی آب زنجیر شود بر وی و بستان زندان

3 چین در ابرو مفکن چون ز تو حاجت طلبیم ای خم ابروی تو قبله حاجتمندان

4 چه اثر آه مرا در دل سخت تو که تیر گر چه الماس بود کم گذرد از سندان

5 لب لعلت چه لطیف است کزان خون بچکد گر کند تیز بر او کس به تخیل دندان

6 حرص بر وصل تو پیرانه سرم تا حدیست که به صد بوسه ز لعلت نیم از خرسندان

7 پیر شد جامی و شیرین پسران را پدر است چه بلاها که کشید این پدر از فرزندان

عکس نوشته
کامنت
comment