برون می آورد از دل کدورت را می نابم از سعیدا غزل 458

برون می آورد از دل کدورت را می نابم

1 برون می آورد از دل کدورت را می نابم تدارک می کند تلخی هجران را شکر خوابم

2 من از آن جوهر ذاتی که دارم کم نمی گردم چه شد چون تیغ، گردون گر در آتش می دهد آبم

3 به زلفش گر ندارم نسبتی خود از چه رو طالع گهی دارد پریشان گه مشوش گاه بیتابم

4 اگر بادم برد پیچیده خواهد برد خاکم را وگر سیلم برد می افکند در دست گردابم

5 اگر تیغم زنی بر سر چو کوه از جا نمی‌جنبم چو یوسف می‌روم گر افکنی در چاه سیمابم

6 سعیدا جز حضور دل عبودیت نمی دانم از آن روزی که شد ابروی جانان طاق محرابم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر