1 دائم ز ولایت ولی خواهم گفت چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
2 تا رفع شود غمی که برجان منست کُلُّ هَمٍّ سینجلی خواهم گفت
1 دل به ره باز نیامد به فسون وعّاظ زان که چون خشم فسون خوان تواش نیست حفاظ
2 غمزه هر لحظه به خونریز دلم تیز مکن قَد کَفانِی قَتَلتَنی زَمَراتِ الالحاظ
1 ای ز بیغمخواریت هردم دلم غمخوارهتر نیست در دست غمت از من کسی بیچارهتر
2 مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت گردد از خون جگر هر دم به دم رخساره تر
1 آن سرو ناز کو که ببوسیم پای او روشن کنیم دیده به خاک سرای او
2 او سر زناز خویش نیارد بما فرود ما چون بنفشه سر بنهاده به پای او