من بی دل چو خواهم داد جان نادیده از جامی غزل 483

من بی دل چو خواهم داد جان نادیده دیدارش

1 من بی دل چو خواهم داد جان نادیده دیدارش مدد کن ای اجل تا زار میرم زیر دیوارش

2 ز دیده در دلش جا کردم و دل در درون پنهان هنوز ایمن نیم ترسم که بیند چشم اغیارش

3 چه قد است آن تعالی الله که خواهم دیده و دل را کنم خاک ره آن ساعت که بینم لطف رفتارش

4 نه دل دارم به دست اکنون نه دین مسکین مسلمانی که با این کافران سنگدل افتد سر و کارش

5 نشد گل چون رخش اما بدان رو آب می گردد که یابد روی آن دولت که شوید گرد رخسارش

6 تو و گلزار خویش ای باغبان ما و سرکویی که آب روی صد گلزار می بخشد خس و خارش

7 چو مرغان خزان دیده زبان بست از سخن جامی کجا آن غنچه خندان که باز آرد به گفتارش

عکس نوشته
کامنت
comment