- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای بخت بد ای مصاحب جانم ای وصل تو گشته اصل حرمانم
2 ای بی تو نگشته شام یک روزم ای باتو نرفته شاد یک آنم
3 ای خرمن عمر از تو بر بادم وی خانه صبر از تو ویرانم
4 هم کوکب سعد از تو منحوسم هم مایه نفع از تو خسرانم
5 تیغ است تاره و تو جلادم سجن است زمانه و تو سجانم
6 از روز ازل توئی تو هم راهم تا شام ابد توئی تو هم شانم
7 چون طوق فشرده تنگ حلقومم چون خار گرفته سخت دامانم
8 عمری است که روز و شب همی داری بر خوان جفای چرخ مهمانم
9 آن سفله که میزبان بود ندهد، جز حنظل یاس و صبر حرمانم
10 خون سازد اگر دهد دمی آبم جان خواهد اگر دهد لبی نانم
11 جلاب عسل نداده بگشاید از نشتر درد و غم رگ جانم
12 زان سان که سگان به جیفه گرد آیند با سگ صفتان نشانده بر خوانم
13 این گاه همی زند به چنگالم وان گاه همی گزد به دندانم
14 تا چند به خوان چرخ باید برد از بهر دو نان جفای دو نانم؟
15 این سفله که آسمانش می خوانند کینش به من از چه روست می دانم
16 قرصی دو فزون ندارد و داند کز برگ و نواتهی است انبانم
17 ترسد که به کدیه صد معاذالله یک لقمه از آن دو قرص بستانم
18 ای سفله اگر چه من گدا باشم روزی خور خوان فضل سبحانم
19 من دست طمع ز نان تو شستم تو دست ستم بشوی از جانم
20 صد شکر که بی نیازم از عالم تا چاکر شهریار دورانم
21 آن کس که مرا بداد، دندان داد نان از کف پادشاه ایرانم
22 عباس شه آن که از کف رادش یک قطره چکید و گفت عمانم
23 وز عکس فروغ مهر چهرش تافت یک ذره و گفت مهر تابانم
24 از ریزه نان خوان او باشد مغزی که بود درون ستخوانم
25 جانم به وجود جود او زنده است چونان که به خون عروق و شریانم
26 گر کافر حق نعمتس باشم حقا که درست نیست ایمانم
27 ور منکر فضل و رحمتش گردم انکار بود به فضل رحمانم
28 تا دور ندیدم آسمان زان در نشتافت به سر چو لیث غضبانم
29 گوئی نه منم همان که می گفتی برتر به خطر ز چرخ گردانم
30 یک دم نه اگر به کام من گردد اوجش به حضیض باز گردانم
31 چون شد که کنون زجور و بیدادش تا عرش رسد خروش و افغانم؟
32 ثعبان و اسد صریع من بودند کامروز صریع ثور و سرطانم
33 ای شعبده گر فلک به شب بازی هر شام چرا کنی هراسانم
34 من منتر مار و اژدها دارم از عقرب کور خود مترسانم
35 این خامه شکسته باداگر باشد، کم تر ز عصای پور عمرانم
36 با آن که ثنای شه به روز و شب می خوانم و بر زبانش می رانم
37 آن شاه که آسمان زجودش بود پیوسته طفیل خوان احسانم
38 گر رزق جهان ز دخل دیوان داد جز من که ذوی الحقوق دیوانم
39 دانم که ز راه تربیت خواهد باریک میان به سان یکرانم
40 نه خام و جمام و خورده و خفته فربه شده چون خران و گاوانم
41 مضمار دهد مرا که پیش آرد از خیل جهان به روز میدانم
42 اوراقم از آن به اره پیراید تا در گذرد ز سدره اغصانم
43 تا رونق و آب من بیفزاید چون لعل دهد به چرخ سوهانم
44 بیمارم و دردمند و او داند تدبیر علاج و راه درمانم
45 گر تب، تب امتلا بود لاشک امساک بود ممد بحرانم
46 ورعلت من ز رنج استسقاست بایست مدام داشت عطشانم
47 زین جوع و عطش بود اگر آخر جان شاید از این دو درد برهانم
48 وین طرفه که روزگار پندارد کز جوع و عطش تلف شود جانم
49 وان کور دل آسمان همی راند از سفره به سان کلب جوعانم
50 ای سفله تو کیستی که می رانی از سفره خاص خود بدین سانم؟
51 هر چند مقل و مفلسم بینی نه تشنه آب و گرسنه نانم
52 صد شکر که در وجود خود هر دم بر خوان طعام های الوانم
53 مرغ دل و آتش غم اینک هست گر حرص بود به مرغ بریانم
54 با چشمه چشم خون فشان فارغ از ماء معین و راح ریحانم
55 جز خون جگر مباد در جامم بر خوان شکراگر هوس رانم
56 چون شاه ز مرحمت قرین آورد با خیل ملک نه نوع انسانم
57 حیف است که باز حرص وادارد بر آب و علف مثال حیوانم
58 نزجوی مجره جرعه بربایم نز خرمن چرخ خوشه بستانم
59 ای شاه جهان چو اینت فرمان است من بنده به امتثال اذعانم
60 دامن به دو عالم ار نیفشاندم شاید ز دو دیده خون بیفشانم
61 من هر دو جهان بداده بگرفته یک کف ز غبار راه سلطانم
62 آن یک کف اگر ز کف رود بالله نه در غم این، نه در غم آنم
63 پنداشت که بس گران خریدستم آن خواجه که خوش خریدار زانم
64 شاید که ازین زبون ترم دارد زان رو که ازو گریخت نتوانم
65 داند که گریز پا نیم ورنه هر بار چرا کند گریزانم؟
66 صد بار به بال اگر زند سنگم زان بام بود محال طیرانم
67 سی سال به آستانش خو کردم اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
68 گیرم که روم، کجا توانم رفت؟ گر از تو رسد هزار فرمانم
69 من بنده، ولی چه گونه بپذیرم حکمی که بود ورای امکانم؟
70 این بود سزای من که بفروشی، گاهی به فلان و گه به بهمانم
71 چون راه وفا به راستی رفتم شایسته صد هزار چندانم
72 ای خواجه بیا به هیچ بفروشم ور مفت دهند باز نستانم
73 ای گردش دهر خوار تر خواهم وی شحنه قهر دورتر رانم
74 چون شمع به خواهش دل جمعی از شعله جان خود بسوزانم
75 در آتش دل چو لاله بفروزم در خون جگر چون غنچه بنشانم
76 چون ژاله به خاک ره ببندازم چون باده به خون خود به غلطانم
77 ای تیغ بلا ببر نخ عمرم ای نیش جفا بزن رگ جانم
78 ای خنجر کین بخار حلقومم ای نشتر غم بکاو شریانم
79 ای خنجر کین بخار حلقومم ای نشتر غم بکاو شریانم
80 تا من باشم که قدر نعمت را در خدمت آستان شه دانم
81 یک روز ز خلد حضرت ار، دورم نزدیک هزار نار ونیرانم
82 هم باز چو بار قرب دریابم آتش که بود شود گلستانم
83 ای شاه جهان نه حد من باشد کاین گونه سخن به نزد تورانم
84 لیکن به خدا نمانده با این حال امکان سکوت و جای کتمانم
85 صد گریه نهفته در گلو دارم در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
86 گر رای تو بود این که من یک چند زان تربت آستان جدا مانم
87 بایست به من نهفته فرمائی زان روز که بود عزم طهرانم
88 نه این که به کام دشمنان سازی رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
89 من کیستم آخر ای خدا کآرند طومار خطاب شاه کیهانم؟
90 وان گاه رسول ناامین باشد یک ناکس ناسزای کشخانم
91 او ماشطگی نکو همی داند زو واسطگی نکو نمی دانم
92 دانم که چو باز گردد از این شهر هم باز زند هزار بهتانم
93 چون خادمکی دگر که می گویند کردست بها به رود مهرانم
94 مپسند به من که ناکسی فضاح تشنیع کند به بزم شاهانم
95 از قول تو گوید و نه قول تست سوگند به ذات پاک یزدانم
96 حاشا نکنم که کرده ای سی سال سیراب ز بحر جود و احسانم
97 زان سان که ز سر گذشت چندین بار سیلاب سخا ز بحر طغیانم
98 اما نه چنان که قطره ای زان بحر در حلق چکد براز و پنهانم
99 بل بین و فاش آشکار آن سانک بارد به سر ابر فصل نیسانم
100 من نیز به سفره کیست کو گوید: با همت تو کم از سلیمانم؟
101 یا آن که به صدر ثروت و سامان کم تر ز صدور آل سامانم
102 یا آن که به کاخ غرفه و دیوان در چاکری تو کم ز نعمانم
103 هم خوردم و هم خوراندام از جودت آن قدر که از شماره وامانم
104 دادم به خلایق و نپرسیدم کاعدای من است یا که اعوانم؟
105 زینان که چو گرگ خون من نوشند آن کیست که نیست گربه خوانم؟
106 ایشان نه اگر خجل ز من باشند من خود خجل از حیای ایشانم
107 پاداش من است اگر درین گلشن بر پای همی خلد مغیلانم
108 تا من باشم که خار گلخن را در گلشن خاص شاه ننشانم
109 من هر چه کنم گنه بود لیکن از رافت تست چشم غفرانم
110 هر چند مرا فزون شود عصیان عفو تو فزون بود ز عصیانم
111 امروز زهر چه کرده ام تا حال وز هر چه نکرده ام پشیمانم
112 افسوس که پیر گشتم و هم باز، در کار جهان چو طفل نادانم
113 نه سالک راه و رسم تزویرم نه عالم افترا و بهتانم
114 نه فن فساد و فتنه می ورزم نه درس ریا و سمعه می خوانم
115 نه منشی کارهای مذمومم نه مفتی رازهای پنهانم
116 نه مانع برگ عیش درویشم نه قاطع رزق جیش سلطانم
117 زان است که هر زمان بلائی نو آید به سر، از جفای دورانم
118 مانند زری که سکه کم گیرد پیوسته به زیر پتک و سندانم
119 چون سیم دغل به هر که بدهندم هم باز پس آورد به دکانم
120 ناچیزتر از خزف به بازارم بی قدرتر از گهر به عمانم
121 از کار معاد خویش مشغولم در کار معاش خویش حیرانم
122 در بند وفا ز طبع آزادم در چاه بلا ز غدر اخوانم
123 از بس که زجان خویش دل تنگم شد پوست به تن مثال زندانم
124 وز بس که زهم رهان جفا دیدم از سایه خویشتن هراسانم
125 از تیغ جفای چرخ مذبوحم در کوی وفای خویش قربانم
126 نه در غم خانمان تبریزم نه در پی کار و بار طهرانم
127 ای شاه جهان بیا ترحم کن بر من که ز سر گذشت طوفانم
128 امساک اگر کنی به معروفم تصریح اگر کنی به احسانم
129 بعد از چل و هفت سال عمر آخر روی از تو کدام سوبگردانم؟
130 من قحبه نیم که هر زمان جائی بنشینم و یک حریف بنشانم
131 هر روز مبر به چنگ ضرغامم هر بار مبر به کام ثعبانم
132 شاید که شنیده باشی از خارج اوضاع مزارع فراهانم
133 وان قصه دستجان و ساروقم وان حصه کازران و سیرانم
134 وان غصه کار و بار مغشوشم وان انده خانمان ویرانم
135 جانم به ستوه آمد از استو تا خود چه رسد به ملک گرگانم
136 جانم به ستوه آمد از استو تا خود چه رسد به ملک گرگانم
137 زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد کی در غم طور و با درستانم؟
138 خدام کمین که پیش ازین بودند جاروب کشان کاخ و ایوانم
139 امروز به بین که چون هجوم آرند بر آب و زمین و باغ و بستانم
140 بستان و سرای من طمع دارند دربان، سرای و بوستانم بانم
141 از اهل وطن خراب شد یک جا هر جا که عمارتی به اوطانم
142 بل گرسنه در عراق محصورند بالفعل همه رجال و نسوانم
143 مگذار چنین به دست نامردان آخر نه مگر ز شاه مردانم
144 خود جز تو کس دگر کجا باشد در فکر و خیال سود و خسرانم؟
145 آنم که نباشد ایچ غم خواری جز لطف تو و خدای منانم
146 بعد از پدر و برادر و خویشان پیوسته مقیم بیت احزانم
147 تنها شدم و به کام دشمن ها بی چاره و بی نوا و سامانم
148 آسان ز تو بازگردد این مشکل چون خود ز تو مشکل است آسانم
149 با آن که ز صدر عزو جاه از تو افتاده به کنج بیت احزانم
150 بالله که نخواهم از خدای خود جز این که فدای تو شود جانم
151 گویی همه شیر درد وغم دادم مادر که به لب نهاد پستانم
152 من واپس کاروان و پیش از من رفتند برادران و خویشانم
153 گر در غم صد چو ماه کنعان بود می گفتم من که:پیر کنعانم
154 یارب تو، به فضل خویشتن باری، زین ورطه هولناک برهانم